را زیر پا کردم، نه یک روز، نه دو روز بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که بمحل جنایت خودشان برمیگردند هر روز طرف غروب، مثل مرغ سرکنده دور خانهمان میگشتم بطوریکه همه سنگها و همه ریگهای اطراف آنرا میشناختم ولی هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و از کسانیکه آنجا دیده بودم پیدا نکردم– انقدر شبها جلو مهتاب زانو بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او بماه نگاه کرده باشد استغاثه و تضرع کردهام و همه موجودات را بکمک طلبیدهام ولی کمترین اثری از او ندیدم. اصلاً فهمیدم که همه اینکارها بیهوده است، زیرا او نمیتوانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد– مثلاً آبی که او گیسوانش را با آن شستشو میداده بایستی از یک چشمه منحصربفرد ناشناس و یا غاری سحرآمیزی بوده باشد، لباس او از تاروپود پشم و پنبه معمولی نبوده و دستهای مادی، دستهای آدمی آنرا ندوخته بود– او یک وجود برگزیده بود– فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده، مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش میزد صورتش میپلاسید و اگر با انگشتان بلند ظریفش گل نیلوفر معمولی را میچید انگشتش مثل ورق گل پژمرده میشد– همه
برگه:The Blind Owl.pdf/۱۸
ظاهر