لرزه مکیف و ترسناکی که در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود– زندگی من ازین لحظه تغییر کرد– بیک نگاه کافی بود برای اینکه آن فرشته آسمانی، آن دختر اثیری، تا آنجائیکه فهم بشر عاجز است تاثیر خودش را در من بگذارد.
در اینوقت از خود بیخود شده بودم، مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانستهام، شراره چشمهایش، رنگش، بویش و حرکاتش همه بنظر من آشنا میامد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم برزخ با روان او همجوار بوده، از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که بهم ملحق شده باشیم– میبایستی درین زندگی نزدیک او بوده باشم، هرگز نمیخواستم او را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بهم آمیخته میشد کافی بود– این پیش آمد وحشت انگیز که به اوّلین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمیکنند که سابقاً یکدیگر را دیده بودند، که رابطه مرموزی بین آنها وجود داشته است؟ درین دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را– ایا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟ ولی خنده خشک و زننده پیرمرد