برگه:The Blind Owl.pdf/۱۲۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۱۲۱
 

دایه‌ام یک چیز ترسناک برایم گفت. قسم به پیر و پیغمبر می‌خورد که دیده است که پیرمرد خنزر پنزر شبها می‌آید در اتاق زنم و از پشت در شنیده بود که لکاته باو می‌گفته: شال گردنتو واکن. هیچ فکرش را نمی‌شود کرد - پریروز یا پس پریروز بود وقتی که فریاد زدم وزنم آمده بود لای در اطاقم خودم دیدم، بچشم خودم دیدم که جای دندانهای چرک، زرد و کرم خورده پیرمرد که از لایش آیت عربی بیرو ن می‌آمد روی لپ زنم بود - اصلاً چرا این مرد از وقتیکه من زن گرفته‌ام جلو خانه ما پیداش شد؟ یاد م هست همان روز که رفتم سر بساط پیر مرد قیمت کوزه اش را پرسیدم.

از میان شال گردن دو دندان کرم خورده اش، یک خنده زننده خشک کرد که مو بتن آدم راست می‌شد و گفت: آیا ندیده می‌خری؟ این کوزه قابلی نداره هان، با لحن مخصوصی گفت: قابلی نداره خیرشو ببینی.