این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۲۰
آنچه که در تاریکی شبها گم شده است، یک حرکت مافوق بشر مرگ بود.
دایهام منقل را برداشت و باگامهای شمرده بیرون رفت، من عرق روی پیشانی خودم را پاک کردم. بعد نمی دانم این ترانه را کجاشنیده بودم و با خودم زمزمه کردم: (بیا بریم تا میخوریم، شراب ملک ری خوریم، حال نخوریم کی بخوریم ؟) همیشه قبل از ظهور بحران بدلم اثر میکرد و اضطراب مخصوصی در من تولید میشد. در ین وقت از خودم میترسیدم، از همه کس میترسیدم، گویا این حالت مربوط به ناخوشی بود. برای این بود که فکرم ضعیف شده بود.