این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۱۴
نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خود ش بیخبر بشود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟ آنوقت بعد باید کوشش بکند برای این که بوضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود - این صدای مرگ است. درین رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود و وقتی که پلکهای چشمم سنگین میشد و میخواستم خودم را تسلیم نیستی و شب جاودانی بکنم، همه یادبودهای گمشده و ترسهای فراموش شدهام، از سر جان میگرفت: ترس اینکه پرهای متکا تیغه خنجر بشود - دکمه سترهام بی اندازه بزرگ باندازه سنگ آسیا بشود -ترس اینکه تکه نان لواشی که بزمین میافتد مثل شیشهبشکند -دلواپسی اینکه اگرخوابم ببرد روغن پیهسوز بزمین بریزد و شهر آتش بگیرد، وسواس اینکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل سم اسب صدا بدهد،