که زمستان در یک سوراخ پنهان میشوند، صدای دیگران را با گوشم میشنیدم و صدای خودم را در گلویم میشنیدم - تنهایی و انزوائی که پشت سرم پنهان شده بود مانند شبهای ازلی و غلیظ و متراکم بود، شبهائی که تاریکی چسبنده، غلیظ و مسریدارند و منتظرند روی سر شهرهای خلوت که پر از خوابهای شهوت و کینه است فرود بیایند - ولی من در مقابل این گلوئی که برای خودم بودم بیش از یکنوع اثبات مطلق و مجنون چیز دیگری نبودم - فشاری که در موقع تولید مثل دونفر را برای دفع تنهایی به هم میچسباند در نتیجه همین جنبه جنون آمیزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفی آمیخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمایل میشود ... تنها مرگ است که دروغ نمیگوید !حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند. مابچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و درته زندگی اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند - در سن هائی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث میکنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم ... و درتمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره میکند - آیا برای کسی اتفاق