برگه:The Blind Owl.pdf/۱۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۱۱۲
 

من هنوز باین دنیائی که در آن زندگی می‌کردم، انس نگرفته بودم، دنیای دیگر بچه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یکدسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم ودل گرسنه بود - برای کسانی که بفراخور دنیا آفریده شده بود ند واز زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم می‌جنباندند گدائی می‌کردند و تملق می گفتمد -فکر زندگی دوباره مرا می‌ترساند و خسته می‌کرد -نه، من احتیاجی به بدیدین این همه دنیاهای قی آور و این همه قیافه‌های نکبت بار نداشتم - مگر خدا آنقدر ندیده بدیده بود که دنیاهای خودش را بچشم؟ - اما من تعریف دروغی نمی‌توانم بکنم و در صورتی که دنیای جدیدی را باید طی کرد، آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده می‌داشتم. بدون زحمت نفس می‌کشیدم و بی آنکه احساس خستگی کنم، می‌توانستم در سایه ستونهای یک معبد لینگم برای خودم زندگی را بسر ببرم - پرسه می‌زدم بطوری که آفتاب چشمم را نمی‌زد، حرف مردم وصدای زندگی گوشم را می‌خراشید.

هر چه بیشتر در خودم فرو می‌رفتم، مثل جانورانی