برگه:The Blind Owl.pdf/۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۱
 

دستم بدون اراده این تصویر را میکشید و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتا بتوسط عمویم از این جلد قلمدانها به هندوستان میفرستادم که میفروخت و پولش را میفرستاد.

این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میاید، درست یادم نیست– حالا قضیه‌ای بخاطرم آمد– گفتم، باید یادبودهای خودم را بنویسم– ولی این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاد و ربطی بموضوع ندارد و در اثر همین اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم– دو ماه پیش– نه، درست دو ماه و چهار روز میگذرد، سیزده نوروز بود همه مردم به بیرون شهر هجوم آورده بودند– من پنجره اطاقم را بسته بودم برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم، نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد– یعنی خودش گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم، چون از ابتدای جوانی بمسافرت دوردستی رفته بود، گویا ناخدای کشتی بود– تصور کردم شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم میکند– بهرحال عمویم پیرمردی بود قوزکرده که چالمه هندی دور سرش بسته بود، عبای زرد پاره‌ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود،