و دیوار میزنند و مرده آنها در اطراف اتاق میافتد. پلکهای چشمم که پایین میآمد، یک دنیای محو جلوم نقش میبست. یک دنیایی که همه اش را خودم ایجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق میداد. در هر صورت خیلی حقیقی تر و طبیعی تر از دنیای بیداریم بود. مثل اینکه هیچ مانع و عایقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت، زمان و مکان تأثیر خود را از دست میدادند - این حس شهوت کشته شده که خواب زاییده آن بود، زاییده احتیاجات نهایی من بود. اشکال و اتفاقات باور نکردنی ولی طبیعی جلو من مجسم میکرد؛ و بعد از آنکه بیدار میشدم، در همان دقیقه هنوز بوجود خودم شک داشتم، از زمان و مکان خودم بیخبر بودم - گویا خوابهایی که میدیدم همه اش را خودم درست کرده بودم و تعبیر حقیقی آنرا میدانستهام.
از شب خیلی گذشته بود که خوابم برد. ناگهان دیدم در کوچههای شهر ناشناسی که خانههای عجیب و غریب باشکال هندسی، منشور، مخروطی، مکعب با دریچههای کوتاه و تاریک داشت و بدر و دیوار آنها بته نیلوفر پیچیده بود، آزادانه گردش میکردم و براحتی نفس میکشیدم؛ ولی مردم این شهر بمرگ غریبی مرده بودند. همه سرجای خودشان خشک شده بودند، دو چکه خون از