برگه:The Blind Owl.pdf/۱۰۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۱۰۵
 

اگر فرار بکنم او دنبالم کند، مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو می‌شوند.

اما دستم را بلند کردم، جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاودانی را تولید بکنم. اغلب حالت وحشت برایم کیف و مستی خاصی داشت بطوری که سرم گیج می‌رفت وزانوهایم سست می‌شد و می‌خواستم قی بکنم. ناگهان ملتفت شدم که روی پاهایم ایستاده بودم. این مسئله برایم غریب بود، معجزه بود – چطور من می‌توانستم روی پاهایم ایستاده باشم؟

بنظرم آمد اگر یکی از پاهایم را تکان می‌دادم تعادلم از دست می‌رفت، یکنوع حالت سرگیجه برایم پیدا شده بود – زمین و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند. بطور مبهمی آرزوی زمین لرزه یا یک صاعقه آسمانی می‌کردم برای اینکه بتوانم مجدداً در دنیای آرام و روشنی بدنیا بیایم.

وقتی که خواستم در رختخواب بروم چند بار با خودم گفتم: (مرگ ... مرگ ...) لب‌هایم بسته بود، ولی از صدای خودم ترسیدم – اصلاً جرات سابق از من رفته بود، مثل مگسهایی شده بودم که اول پائیز باطاق هجوم می‌آوردند، مگسهایی خشکیده و بی جان که از صدای وز وز بال خودشان می‌ترسند. مدتی بی حرکت یک گله دیوار کز می‌کنند، همینکه پی می‌برند که زنده هستند خودشان را بی محابا بدر