در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود، همه از سر نو جان میگرفت، راه میافتاد و بمن دهن کجی میکرد – کنج اتاق، پشت پرده، کنار در، پر از این افکار و هیکلهای بی شکل و تهدید کننده بود.
آنجا کنار پرده یک هیکل ترسناک نشسته بود تکان نمیخورد، نه غمناک بود و نه خوشحال. هر دفعه که بر میگشتم توی تخم چشمم نگاه میکرد – بصورت او آشنا بودم، مثل این بود که در بچگی همین صورت را دیده بودم –یکروز سیزده به در بود، کنار نهر سورن من به بچهها سرمامک بازی میکردم، همین صورت بنظرم آمد ه بود که با صورتهای معمولی دیگر که قد کوتاه و مضحک و بی خطر داشتند، بمن ظاهر شده بود، صورتش شبیه همین مرد قصاب روبروی دریچه اطاقم بود. گویا این شخص در زندگی من دخالت داشته است و اورا زیاد دیده بودم – گویا این سایه همزاد من بود و در دایره محدود زندگی من واقع شده بود ... همینکه بلند شدم پیهسوز را روشن بکنم آن هیکل هم خود بخود محو و ناپدید شد. رفتم جلوی آینه بصورت خودم دقیق شدم، تصویری که نقش بست بنظرم بیگانه آمد – باور کردنی و ترسناک بود. عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم – بنظرم آمد نمیتوانستم تنها با خودم در یک اتاق بمانم.
میترسیدم