درهمین وقت صدای اذان بلند شد. یک اذان بی موقع بود گویا زنی، شاید آن لکاته مشغول زائیدن بود، سرخشت رفته بود. صدای ناله سگی از لابلای اذان صبح شنیده میشد. من با خودم فکر کردم: (اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد – شاید اصلاً من ستاره نداشتهام !) در این وقت صدای یکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که میگذشتند و شوخیهای هرزه با هم میکردند. بعد دستجمعی زدند زیر آواز و خواندند:
بیا بریم تا میخوریم
شراب ملک ری خوریم
حالا نخوریم کی بخوریم؟
من هراسان خودم را کنار کشیدم، آواز آنها در هوا بطور مخصوصی میپیچید، کمکم صدایشان دور و خفه شد. نه، آنها بامن کاری نداشتند، آنها نمیدانستند... دوباره سکوت و تاریکی همه جا را فرا گرفت – من پیهسوز اطاقم را روشن نکردم، خوشم آمد که در تاریکی بنشینم – تاریکی، این ماده غلیظ سیال که در همه جا و در همه چیز تراوش میکند. من بان خو گرفته بودم. درتاریکی بودکه افکار گم شدهام، ترسهای فراموش شده، افکار مهیب باور نکردنی که نمیدانستم