خوابهای گوارا میبرد و بیاختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا میکردم خیره میشدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم را میبستم و کف دستم را جلو صورتم میگرفتم – در این شبی که برای خودم ایجاد کرده بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند، من دعا میخواند م؛ ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم میآمد با یک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال !چون خدا از سرمن زیاد تر بود.
زمانی که در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه این مسائل برایم باندازه جوی ارزش نداشت و دراین موقع نمیخواستم بدانم که حقیقتاً خدائی وجود دارد یا اینکه فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایات خود تصور کردهاند. تصویر روی زمین را بآسمان منعکس کردهاند – فقط میخواستم بدانم که شب را به صبح میرسانم یا نه – حس میکردم در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقریباً یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود – در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی کی طی میکردم، آنچه را جع به کیفر و پاداش روح و روز رستاخیز بمن داده بودند،