برگه:Tavalludi Digar - Farogh Farrukhzad.pdf/۱۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

با بسته‌های هدیه، با زنبیل‌های پر.

بازار، باران بود، که میریخت، که میریخت، که میرخت

 
 

* *

 
 

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنائی‌های محتاطانه، با زیبائی رگ‌های آبی‌رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا میزد

یک دست دیگر را

و لکه‌های کوچک جوهر، بر این دست مشوش، مضطرب، ترسان

و عشق،

که در سلامی شرم‌آگین خویشتن را بازگو میکرد

۶
آن روزها