برگه:Tavalludi Digar - Farogh Farrukhzad.pdf/۱۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

«به سادگی کهکشون میبرتش»

* *

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبو گوش میداد

انگار که از اون ته ته‌ها

از پشت گلکاری نورا، یه کسی صداش میزد

آه میکشید

دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش میزد

انگار میگفت: «یک دو سه

«نپریدی، هه هه هه

«من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا

«حرفمو باور کن، علی

«ماهی خوابم بخدا

به علی گفت مادرش روزی
۱۳۳