برگه:TarikheMoaserV1.pdf/۸۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۶۵

من وکیل شما بودم و بوکالت شما این کار را کردم و از آنجا بگنجه رفت و در دهانهٔ جواد که ملتقای رود کر با رود ارس باشد شنید که مصطفی‌خان دولو را که با دوازده هزار تن بدفع مصطفی خان حاکم شروان فرستاده است کشته‌اند. حاکم شروان چون یارای برابری با او در خود ندید بغیت داغی که پناه‌گاه خوبی بود رفته بود و مصطفی خان دولو شروان را گرفت. درین هنگام سلیمان خان برادر محمد حسن خان حکمران شکی که از برادر رنجیده بود نزد الکساندر لگزی حاکم «جاروتله» رفته بود و لشکری از آنجا بجنگ برادر آورد. محمد حسن خان هم چون یارای برابری نداشت بآقداش گریخت و بآقا محمدخان خبر داد. وی هم بمصطفی خان دولو دستور داد به یاری او برخیزد و مصطفی خان با لشکریان خود بآقداش رفت. درین میان حاجی سعید و حاجی نبی که از اعیان آن دیار بودند نزد آقامحمدخان رفتند و از محمد حسن خان بد گفتند و وی دستور داد که مصطفی خان محمدحسن‌خان را بگیرد و با اموال وی نزد او بفرستد و حکمرانی شکی را بسلیم خان‌خان بدهد و خود بشروان برگردد.

مصطفی‌خان هم او را گرفتار کرد و اموالش را گرفت و بدین بهانه بنای بیدادگری را گذاشت و کسان محمد حسن خان و اعیان آن سرزمین را شکنجه داد و مال بسیار از ایشان گرفت و یک نیمه از مال محمد حسن خان را هم برای خود برداشت. چون این خبر بآقا محمد خان رسید او را احضار کرد و علیقلی خان را بجای او گماشت. مصطفی خان هم بسوی لشکرگاه آقا محمد خان رهسپار شد، اما کسانی که ازو آزار دیده بودند در نیمه راه برو تاختند و جنگی درگرفت و پس از آنکه چندین تن از دو سوی کشته شدند سرانجام مصطفی خان هم کشته شد.

آقا محمد خان از شنیدن این خبر پریشان شد و چون علیقلی خان بعد از مصطفی‌خان قاجار بآنجا رفت در دفع مصطفی خان شروانی کوشید و تا سرزمین «فنداغی» او را دنبال کرد و او را در میان گرفت و کار را برو سخت کرد تا اینکه خراجی بعهده گرفت. علیقلی خان در دشت مقان بآقا محمد خان رسید و با او بطهران آمد.

سرجان ملکم می‌گوید در آن گیرودار که مردم گرجستان فاسد شده و با هم اختلاف داشتند و حتی پسران و دختران خود را بمردم ایران و عثمانی می‌فروختند یک تن از ارمنیان آن سرزمین که یوسف امین نام داشت و مردی دلیر و فتنه‌جوی بود ارمنیان و گرجیان را برانگیخت که با دول اسلام درافتند. درین میان کریم خان زند از هراکلیوس خواست عروس خود را که زن پسر مهتر او بود و بیوه مانده بود با ولیعهد خود گرگین خان که مراد همان گرگی سابق‌الذکرست و داماد خود داودخان و دوازده تن از پسران بزرگان دیار و دوازده دختر زیبای دوشیزه که بیش از دوازده سال نداشته باشند نزد وی بفرستند