برگه:TarikheMoaserV1.pdf/۲۹۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۵۱

نمیرسیده است.

پس از آنکه مدتها در عتبات و بحرین و اصفهان بود و عدهٔ بسیاری باو گرویده بودند درین موقع که ژنرال تسیتسیانف که در ایران باو اشپختر یا اشپخدر میگفتند حملهای پی درپی بلشکریان ایران میکرد حاج میرزا محمد در طهران بود ومعتقد بود «تسخیر ارواح و تسخیر اجنه و تسخیر ارواح طاهره و خبیثه و علم اعداد و طلسمات» همه را خوب می‌داند و هرکاری را که بخواهد از پیش می‌برد و چله نشستن او بی‌اثر نمیماند. درضمن میکوشید فتحعلی شاه را هم بخود جلب کند و باین وسیله کار خود را پیش ببرد و چون مرد بسیار متنفذی بود بمحض اینکه وقت ملاقات از شاه خواست او را پذیرفت. مجلس را خلوت کرد و بشاه پیشنهاد عجیبی کرد که حتی در آن دوره خرافات و در نظر آن شاه خرافاتی هم عجیب می آمد.

گفت من چله می‌نشینم و از روزی که بچله نشستم تا چهل روز حتما سر اشپختر را بدرگاه شما می آورند، بشرط آنکه اگر من پیش بردم شما این مطلب را آشکار کنید و بحمایت من طریقهٔ اخباری را در ایران رواج بدهید و با کسانی که مخالف من هستند مخالفت بکنید.

فتحعلی شاه این پیشنهاد را پذیرفت و قرار شد چهل روز دیگر سلام بنشیند و در همان مجلس سلام سر اشپختر را برایش خواهند آورد. پس ازین شرط و پیمان حاج میرزا محمد یک‌سره بشاه عبدالعظیم رفت و در حجره‌ای را بروی خود بست و چله نشست باین معنی که صورت مردی را بر دیوار کشید و آن را اشپختر نام گذاشت و پای آن نشست و طنابی را بپشت خود بست و دو سر آنرا بدو طرف شکلی که بر دیوار کشیده بود بست و شب و روز که در پای آن نقش نشسته بود چشم بر آن دوخته بود و مرتباً ورد معینی را که معنی نداشت می خواند و آنقدر بر آن نقش دیوار نگاه کرده بودکه هر دو چشمش سرخ و برنگ خون شده بود و چنان متوجه اینکار بود که هرکس وارد آن حجره میشد ملتفت نمیشد و توجهی باو نمیکرد. سرانجام روز چهلم کاردی برداشت و در سینه آن نقش که بر دیوار کشیده بود فرو برد وگفت در همین موقع اشپختر را کشتند.

فتحعلی شاه همان روز مطابق قراری که محرمانه گذاشته بود همهٔ اعیان دربار خود را بسلام دعوت کرد و روی تخت مرمر بسلام نشست، اما هرچه منتظر شد سر اشپختر را نیاوردند. سرانجام حوصله‌اش سررفت و کسی را نزد میرزا محمد فرستاد پرسید چه شد؟ روز دارد تمام میشود و خبری ازو نیست. وی جواب داد کسیکه سر را می آورد اگر پای اسب لنگ بشود و چند ساعت دیرتر برسد تقصیر از من نیست.

یک ساعت پس از آن واقعه عاقبت سواری آمد و سر اشپختر را آورد و معلوم شد که