برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۹۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
تاریخ مشروطهٔ ایران
۶۶۴
 

از جان این بیچارگان نخواهید برداشت؟.. در نتیجه خشم و گله او دست از شکنجه آنان برداشتند. این لقمان‌الملک که خدا روانش را شاد دارد نیکی دیگری هم با ما کرده، و آن اینکه ماها جز یک پیراهن و یک زیرشلواری در تن خود نمیداشتیم که پس از چند روزی پوسید و از هم درید و همگی بحال بدی افتادیم. آن شادروان بهر یکی پیراهن و زیرشلواری تازه فرستاد و با این کار خود آبروی ما را باز خرید.

سردسته پاسبانان ما سلطان باقر نامی بود که شکنجه را هم او میداد. شبی بشیوهٔ همیشگی بیچاره مدیر روح‌القدس را برده و با کتک سراپای تن او را خسته و کوفته با اینحال زیر بغلش را گرفته باطاق آورد و بر سر جای خود رسانیده خواست زنجیر را بگردنش بیندازد. در اینمیان لند لند نموده و دشنام داده میگفت: «آخرش نگفتی...» بیچاره روح‌القدس با حالیکه میداشت و نالان و ناتوان افتاده بود زبان بلابه باز نموده گفت: «جناب سلطان آخر من چه میدانم که بگویم؟!» باقرخان از اینسخن برآشفته و دست بشلاق برده بیست و سی شلاق دیگر بر تن کوفتهٔ آن بیچاره فرود آورد. سپس خشم خود را نخورده رو بدیگران آورده و از هر چند یکی را شلاقهایی نواخت. بحاجی محمدتقی، ببرادرم قاضی، بیحیی‌میرزا، بمیرزا داودخان، بباقرخان. در این شب یحیی‌میرزا حالی نشان داد که همه را در شگفت انداخت. زیرا تا چند شلاقی که باقرخان بر سر و روی او مینواخت خم بابروی خود نیاورده در اینمیان باقرخان قدری واپس رفته و پاها را گشادتر گزاشت که این خود میرسانید کتک فراوانی باو خواهد زد. یحیی‌میرزا بآرامی سر خود را از زیر زنجیر پیچانیده رو بدیوار کرد و پشت خود را بدم شلاق داد. در اینمیان باقرخان بیکار نایستاده همچنان شلاق را فرود میآورد و تا شصت و هفتاد شلاق پیاپی نواخت با آنکه جز پیراهن یک‌لا رخت دیگری بر تن او نمیبود. ما بیگمان بودیم که از خود رفت. ولی همینکه باقرخان کتک‌ها را زده از در بیرون رفت یحیی‌میرزا روبرگردانید. با چهره گشاده و آرامی چنین گفت: «رفت آن نامرد؟». ما را از اینحال شگفتی گرفت و این شکیبایی و آرامی او مایه دلداری همگی شده نیمی از اندوه ما کاسته گردید. سپس هم لب بسخن باز کرده داستانهایی از رنج و فداکاری آزادیخواهان فرانسه سرود و با این رفتار و گفتار خود آب بر آتش دلها ریخت.

این یحیی‌میرزا پوست سفید و چهره گشاده و زیبائی میداشت و رفتارش زیباتر از آن میبود. از روزی که نزد ما آمده یگانه مایه دل‌آسودگی ما سخنان او بود که پندها سروده و داستانها رانده آن سختی‌ها را بر ما آسان می‌گردانید. همان شب که آن شلاقها را خورد و با اینهمه رشته گشاده‌رویی و شیرین‌زبانی را از دست نهشت ما بشک افتادیم آیا آن شلاقها بر تن این گزندی نرسانیده و برای آزمودن پراهنش را بالا زده بودیم سراسر پشت او کبود و سیاه گردیده و کوفته شده و از آنجا شگفت ما بیشتر گردید.

دوازده روز بدینسان بسر بردیم و روز سیزدهم برادرم قاضی را کشتند. چگونگی