شب چهارشنبه را که با آن سختی بپایان رسانیدیم بامدادان از خواب برخاستیم و قزاقان هر هشت تن را بیک زنجیر بسته بودند بیرون میبردند و چون آنان را برمیگردانیدند هشت تن دیگری را میبردند. حاجی ملکالمتکلمین و برادرم قاضی بخوردن تریاک عادت میداشتند برای هر دو تریاک آوردند. و چون اندکی گذشت دوتن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده بگردن هر یکی زنجیردستی (شکاری) زده گفتند: «برخیزید بیایید» گویا هر دو دانستند که برای کشتن میبرندشان. ملک دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند:
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما | بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان |
این را خوانده پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین گردیدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامیکه دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که بگردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اطاق بروی دیگر زنجیرها انداختند و ما بیگمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده.
در این هنگام بود که برای نخستین بار گفتگو میانه گرفتاران آغاز گردید. حاج محمدتقی از برادرم پرسید: دیشب که شما را بردند کجا رفتید و بازگشتید؟.. برادرم گفت: ما را نزد لیاخوف بردند که میخواست ماها را ببیند. خود سخنی نگفت ولی شاپشال که پهلویش میبود بمیرزاجهانگیرخان شماتت نموده گفت: «من جهود زدهام؟...»[۱] سپس سرکردهای که ما را برده بود راپورت گفتار مرا در قزاقخانه به لیاخوف داد، و چون ما را برگردانیدند بیگمان بودیم هر سه را خواهند کشت. کنون نمیدانم چرا مرا بکشتن نبردند؟!.
این داسنانیست که آقا میرزا علیاکبرخان یاد میکند و ما آنرا از هر باره راست میشماریم. مامونتوف نیز مینویسد: «سرگذشت این دو تن بسیار ساده بود. امروز ایشان را بباغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم طناب بگردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و اینزمان دژخیم سومی خنجر بدلهای ایشان فرو کرد مدیر روزنامه را هم بدینسان کشتند.»[۲]
در جای دیگر مینویسد: «من بشاپشال ژنرال آجودان شاه گفتم: سرکی مارکویچ نام این دو تن مدیر روزنامه و ناطق که بکیفر رسانیدند چه بود؟.. گفت: صور اسرافیل مدیر روزنامه و ملکالمتکلمین را میپرسید؟ گفتم. آری. گفت: «شاه پافشاری داشت که بایشان کیفر دهد. ولی دیگران را در بند نگاه خواهند داشت تا مجلس آینده باز شود..».