پرش به محتوا

برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۷۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۴۹
بخش سوم
 

بآنان درآمیخته خود را بمجلس رسانیدم. در اینجا همراه برادرم و دیگران می‌بودم تا جنگ آغاز شد، و چون آقایان بهبهانی و دیگران از آنجا بیرون میرفتند همه از دنبال ایشان بیرون رفتیم. در پارک امین‌الدوله ما را که ملک‌المتکلمین و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی و آقامحمدعلی پسر مالک و من می‌بودیم بیک بالاخانه برده در آن جا نشیمن دادند. امین‌الدوله نزد ما آمده مهربانی کرد لیکن بهبهانی او را نزد خود خواست و چون رفت و بازگشت چنین گفت: آقا میفرماید چون شاه این چند کس را سخت دنبال میکند و مردم دیدند که اینان باین خانه درآمدند چه بسا که خبر بدهند و پی دستگیریشان بیایند، بهتر است ایشان را جای دیگری بفرستید. امین‌الدوله این را گفت و ما را از آنجا پایین آورده بنوکری سپرد که بجای دیگر برساند. نوکر ما را تا دم در آورده در آنجا عمارت نیمه‌سازی را در آن سوی خیابان نشان داد که جای ایمنی میباشد. این گفته خویشتن بازگشت و در را بروی ما بست. ما چون گمان دیگری نمی‌بردیم آهنگ عمارت نیمه‌ساز نمودیم. ولی چون آنجا رسیدیم دیدیم همه‌جای آن باز است. چنانکه رهگذریان همگی ما را میدیدند. در آنجا دانستیم که خواست امین‌الدوله بیرون کردن ما بوده. خانه سیدحسن مدیر حبل‌المتین تهران در آن نزدیکی می‌بود. کسی از دنبال او فرستادیم و او چون آمد ما را در آن حال دید سخت غمگین گردید، و ما را همراه برداشته بخانه خود برد. در آنجا که اندک ایمنی پیدا کردیم ملک و میرزا جهانگیر و برادرم بچاره‌جویی پرداختند. یکی می‌گفت: بسفارت انگلیس برویم. برادرم خرسندی نداده گفت: من زیر بیرق بیگانه نمیروم. پس از گفتگوی بسیار چنین نهادند تا فرو رفتن آقتاب در آنجا درنگ نمایند و چون آفتاب فرو رود و تاریکی پیش آید تنها تنها بیرون رفته و از خندق گذشته از بیراهه خود را به عبدالعظیم برسانند و در آنجا بست نشینند. پس از این نهش اندکی آرام گرفتیم. ولی چیزی نگذشت که ناگهان هیاهویی در بیرون برخاست و آگاهی آوردند که قزاقان گرد خانه را فراگرفته‌اند. برادرم و ملک و میرزاجهانگیر هر سه گفتند: قزاقان برای گرفتن ما آمده‌اند روا نیست بخانه بریزند و دست و پای زنان و بچگان را بلرزانند. این گفته همگی برخاستند و با پای خود از خانه بیرون شتافتند. سرکرده قزاقان امیرپنجه قاسم‌آقا می‌بود. دستور داد ملک و میرزاجهانگیرخان و برادرم را هر یکی را یک قزاق بترک اسب خود برگیرد. بایشان هیچگونه آزار نرسانیدند، ولی من و آقامحمدعلی را با حاجی محمدتقی هنکدار که او را هم از جای دیگر گرفته و همراه آورده بودند به پیادگانی از نوکران درباری که همراه می‌بودند سپرد و اینان نخست رختهای ما را کنده و کفشها را از پایهایمان درآوردند و لخت و پابرهنه جلو خود انداختند.

قزاقان با آن سه تن از پیش و ما با این دسته از پشت سر ایشان راه افتادیم. در جلو سفارت یکدسنه ارمنی و اروپایی ایستاده بودند. میرزاجهانگیرخان ایشان را دیده خواست گفتاری راند، ولی همینکه آواز برداشت: «ما آزادیخواهانیم...»