پشت مجلس که آن زمان جز پاره کلبههای روستاییوار در آنجا نمیبود باز کرده بودیم. این زمان همان جا را دوباره شکافتیم و بهبهانی و طباطبایی و امام جمعه و دیگران را با دسته انبوهی از مردم که در مجلس میبودند همه را بیرون فرستادیم. چندتنی باز مانده میخواستیم چارهای بجوییم. ولی اندکی نگذشت که یکی از پیش آقایان آمده پیام آورد که ما در جای آسودهای هستیم شما هم بیایید تا با هم بسکالیم و راهی پیدا نماییم. ناگزیر شدیم مجلس را رها کرده ما نیز بآنجا رویم و چون دنبال پیغامآورنده روانه شدیم ما را بپارک امینالدوله[۱] رسانید که آقایان آنجا میبودند. امینالدوله سخت ناخرسند میبود و میگفت: «خانه مرا خراب کردند». با آقایان گفتگو کرده پس از چند راهی که پیشنهاد شد و پسند نیفتاد سرانجام چنین نهادیم که ایشان از بیراهه خود را بعبدالعظیم رسانیده در آنجا بستی نشینند که شاید مردم نیز بآنجا شتابند و انبوهی فراهم گردد. باین آهنگ آقایان روانه شدند، ولی پس از دیری بازگشتند و چنین گفتند: بر سر راهها سوار گزارده شده.
میگوید: از لافهایی که هواداران جنگ زده نویدهایی که «کمیسیونهای نظام و جنگ» داده بودند ما دل استوار داشته هرگز گمان نمیکردیم جنگ بآن زودی بپایان رسد و چون گاهی غرشهای دلشکافی بگوش میرسید میپنداشتیم غرش بمبهاییست که نوید داده بودند. امید بیاندازه میداشتیم که از جاهای دیگر نیز جنگ آغاز خواهد شد و از پشت سر یاوری بمجاهدان مجلس و انجمن آذربایجان نموده خواهد شد. چه اندازه دلشکسته شدیم زمانیکه خبر یافتیم بهارستان بدست افتاده و تاراج کرده میشود. سپس آواز توپ و تفنگ فرو نشسنه دانستیم کار یکسره گردیده.
پروفسور براون نوشته: امینالدوله بقزاقخانه تلفون کرده آگاهی داد که آقایان در خانه من هستند. مستشارالدوله میگوید: او گفت: «اجازه میدهید من بخانه نیرالدوله بروم و برگردم؟..» گفتم «بروید»، ولی نمیدانم آیا از آنجا تلفونی کرده است یا نه. میگوید: بهرحال در گرماگرم این ترس و سرگردانی بود که ناگهان در پارک را کوبیدند و همینکه گشوده گردید ناگهان دسته انبوهی از سرباز و نوکر و جلودار و مردم بیسروپا بدرون ریختند ما که در حیاط ایستاده بودیم با هیاهو و اشتلم رو بسوی ما آوردند. کسانی که تفنگ یا ششلول همراه میداشتند شلیک مینمودند. همین که نزدیک شدند هنگامه دلگدازی برپا شد که بگفتن راست نیاید. بیش از همه به دستارداران پرداخته تو گویی کینه همه را از ایشان باز میجستند: میزدند، دشنام میدادند، رخت از تنهاشان میکندند. من کنارتر ایستاده بودم و چون مرا از شمار ایشان نمیگرفتند کاری با من نداشتند. ولی از آسیبی که بآقایان میرسانیدند دلم نزدیک بود بترکد. بهبهانی و طباطبایی و امامجمعه خویی را چندان زدند که اندازه نداشت. یکی از اینرو سیلی یا
- ↑ پسر میرزاعلیخان امینالدوله.