برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۶۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۴۱
بخش سوم
 

نهاده بودند. در میدان جلو مجلس نزدیک بیست لاشه اسب افتاده بود. دریای خون موج میزد و هنوز بزمین فرو نرفته بود. قزاقان زخمدیده و کشته‌شده را بقزاقخانه فرستاده بودند. تنها یک مرده پهلوی قراولخانه افتاده، و از گیجگاه شکسته آن خون سرخ و سیاهی روان میبود.

خانه‌هایی که نگهداران مجلس از آنها تیر انداخته بودند پرده غم‌انگیزی را نشان میداد پاره دیوارها افتاده و پاره‌ای شکاف برداشته بود. یک شیشه در پنجره‌ها دیده نمی‌شد. درها از جا کنده شده پشت بامها از تکه‌های گلوله‌های سوزان و افشان سوراخ سوراخ شده بود. بویژه خانه‌های ظل‌السلطان که پس از دستبرد سربازان بیش از همه‌جا ویرانی یافت نه‌تنها همه کاچال آنرا بردند، بلکه تا چارچوب‌ها و درها و پنجره‌ها و تخته‌های کف اطاقها و سقفها را کندند و بردند.

رفتار قزاقان بسیار نیکو میبود. هنگامیکه سربازان پاره پارهٔ شاهی که دیر بجنگ‌گاه رسیده سرگرم تاراج میبودند، اینان در جنگ مردانه ایستادگی نموده، و با سرفرازی فیروزمندی در این جنگ سخت و ناگهان بود که بخانه‌های خود رفتند.

پس از دیدن اینها مامانتوف بقزاقخانه شتافته در آنجا هنگامه دیگری برپا میبوده و ما گفته‌های او را در این باره نیز میآوریم. میگوید:

راستی را چنانکه در بالا گفتیم گزندیکه قزاق دیده بود بسیار گران و همه بیمارستان از زخمیان سخت پر شده بود. آنهایی که زخمشان سبک بود بخانهای خود رفتند. دو پزشک ایرانی و دکتر ویسییوشکو از بس زخم بستند راستی از پا درآمدند. در چادرها و اطاق کار خون موج میزد و بوی گوشت تازه می‌آمد. کشتگان را در دو رده در حیاط سربازخانه نزدیک بیمارستان گزاشته و انبوهی از مردم دور ایشان گرد آمده بودند بسیاری بآواز بلند گریه میکردند و دیگران چشمها را اشک‌آلود می‌داشتند. من با سختی جلو رفتم. کشتگان در خون غلطان با مغزهای شکافته و دستهای خونین خود خواستار کینه‌جویی می‌بودند... من میخواستم برگردم در همان هنگام چشمم بقزاقی افتاد که دیوانه‌وار مردم را پس و پیش میکرد. چشمهای او میدرخشید و قمه برهنه‌ای را در دست میفشرد این قزاق با ناله آهسته خود را بروی کشته یک وکیل ریش‌داری انداخت که دو نوار بر سر دوشش بود. وکیل روسی که پهلوی من ایستاده آهسته بگوشم گفت: «برادر او پس از جنگ زمانیکه میخواست بقزاقخانه برگردد در خیابان چراغ گاز کشته شد». هنگامیکه قزاق قمه خود را بفرق شکافته برادرش تکیه داد من بیگمان بودم که او دیوانه شده. چند کلمه زیر لب گفته تیغه درخشان قمه خود را بخونی که هنوز از زخم برادرش روان بود آغشته قمه را غلاف کرد و از سر مردهٔ برادر برخاسته از میان مردم که همدرد او شده بودند بسوی در میدان مشق روان گردید. یکی پهلوی من ایستاده بود گفت: رفت کینه باز جوید نمیشود او را نگاهداشت. کنون هیچی نمی‌فهمد. یک سیدی برادر او را