داده، و در استرآباد شورشی پیدا شده، و در شیراز سیدعبدالحسین لاری پدید آمده بود.
بدینسان محمدعلیمیرزا روز میگزاشت و از ستیزه دست برنمیداشت. در تهران بیشتر دکانها بسته میبود. روز یکشنبه دوم اسفند (۲۹ محرم)، دکان فشنگفروشی آتش گرفت و مردم به گمان آنکه بمبی انداخته شده رو به گریز نهادند، و بازمانده دکانها نیز بسته گردید. فردای آن روز که دوشنبه سوم اسفند (۱ صفر) میبود داستان دیگری رخ داد، و آن اینکه سه تن را که بمب همراه خود میداشتند در بازار دستگیر کرده به باغشاء بردند، و سردسته ابشان را که اسمعیلخان سرابی میبود بی آنکه به بازپرس کشند و یا رسیدگی کنند، همان روز از دروازه باغ آویخته نابود گردانیدند.
این اسماعیلخان یکی از تفنگداران مظفرالدینشاه و از کسانی میبود که روز بمباران مجلس در انجمن مظفری سنگر گرفته با قزاقان جنگیده بودند. دانسته نیست چگونه خود را از آنجا بیرون انداخته و در کجا میزیسته، و چگونه شناخته نمیبوده. داستان بمب را حمداللهخان شقاقی که از یاران و همراهان او میبوده و تا دو سال پیش در تهران میزیست، چنین میگوید: اسماعیلخان مرا با خود به نزد سیدضیاءالدین پسر سیدعلیآقا یزدی (که گفتهایم پدرش در عبدالعظیم بستی مینشست) برده سیدضیاء بمبی از اشکاف بیرون آورده به ما داد، که برده در چهارسو بزرگ در مغازه حاجی محمداسمعیل (که از نمایندگان مجلس یکم ولی این زمان هوادار محمدعلیمیرزا میبود) جا دهیم، و خواستش این میبود که چون بمب بترکد هم مغازه آتش گیرد، و هم به آوای آن مردم سراسیمه شوند و دیگر بازار را باز نکنند.
کسانی را که اسمعیلخان به همراهی خود در انجام این کار برگزید، من بودم با چهار تن دیگر. شب نخست که برای گذاردن بمب رفتیم نتوانستیم و ناچار شدیم بازگشته هنگام سفیده بامداد دوباره آمده کار خود به انجام رسانیم، و جایگاهی برگزیده چنین نهادیم که بامداد همگی به آنجا بیاییم. هنگام بامداد من بیدار شده میخواستم بیرون بیایم، زنم پافشاری کرد که روز یکم ماه صفر است نخست نماز بکم ماه را بخوان و سپس بیرون رو. من ناچار شده به نماز پرداختم، و بدینسان دیر کردم، و از این رو چون به آن جایگاه رسیدم یاران رفته بودند، و چون از دنبالشان میرفتم در نیمه راه شنیدم سه تن از ایشان را گرفتهاند. میگوید: یکی از همدستان خودمان رفته و به باغشاه آگاهی داده بود.
اما کشتن اسماعیلخان آن نیر داستانی میدارد: او را چون به باغشاه بردند، چنانکه گفتیم شاه فرمود ببرند و بکشند، و فراشان او را دستبسته به کشتنگاه آوردند، و چون بایستی میرغضب برسد همچنان به سرپا نگاه داشتند. در آن میان یکی از فراشان از بدنهادی و سنگدلی خنجری را از کمربند کشیده با همه زور خود از پشت سر به تن او فرو