و زخمیان و کشتگان را که از آنجا میگذرانیدند همه را دیدم. یکبار نیز چون آگاهی آمد خانه خواهرم را تاراج و شوهر او را که در خانه تنها میبود دستگیر کرده به قراملک بردهاند برای دیدن آن خانه رفتم و چه در آنجا و چه در میان راه دژرفتاریهای کردان و دیگران را بسیار دیدم. چنانکه نهاده صمدخان و عینالدوله درآمدن صمدخان به هکماوار میبود، امروز جنگ از هرسو آغاز شده بود. از شام غازان و سردرود نیز سپاهیان صمدخان پیش آمده جنگ میکردند. از آنسوی از بارنج و باسمنج به ارشدالدوله و عینالدوله به کار پرداخته بودند. همچنین رحیمخان از سوی پل آجی جنگ میکرد. از شش جا توپهای دولتی گلوله به شهر میبارانبد و از اینسوی توپهای شهر پاسخ میدادند. رویهمرفته از چهار سوی شهر زد و خورد میرفت. ولی سختی بیشتر در سوی هگماوار میبود.
در اینجا چنانکه گفتیم مجاهدان که پیشدستی کرده بودند شکست خورده به هکماوار بازگشتند، و چون آیدینپاشا که سرکرده آنان میبود نایستاده همچنان میرفت، مجاهدان در اینجا نیز جلوگیری از دولتیان نتوانستند. اینست سواران به آسانی به اینجا درآمدند، و از دو راسته (راسته ارهگر و راسته میدان) که پیش میآمدند در هردو از این سر تا آن سر فرا گرفتند. در اینجا در این هنگام تنها از سوی دیزج و آن ور گورستان اندک ایستادگی شده آن را نیز مجاهدانی میکردند که ننگ گریز را به خود روا نشمرده از آنجاها نگذشته بودند. من میان در ایستاده میدیدم زخمیانی را میگذرانیدند. یکبار هم جنازه کربلایی آقاعلی سردسته قراملکی را دیدم که آوردند و گذرانیدند. این آقاعلی مردی خوشچهره و بلندبالا و دلیری، و بهتازگی از عینالدوله لقب «رشیدالایاله» دریافته بود. در همان هنگام عباس هکماواری که از رویش تیر خورده بود بازگشت و چون با همه بودنش میانه دولتیان خانه ایشان نیز به تاراج رفته و مادر و خواهرانش در خانه ما میبودند، به آنجا که رسید لگام اسب را نگاه داشته با چهره خونین سراغ مادر بدبخت خود را گرفته چنین گفت: «اینان آمدهاند ولی نتوانند بمانند. من رفتم به مادرم بگویید بیایند قراملک». این گفته راه افتاد. این شگفت که شکست دولتیان را پیشبینی میکرد، با اینکه در این هنگام ایشان تازه درآمده و خود را فیروز میپنداشتند و امیدوار میبودند که روز دیگر به سراسر شهر دست خواهند یافت. این است دستهدسته از قراملک به هکماوار میآمدند و در پی جاگرفتن میبودند. نیز جنگجویان در اینجا و آنجا سنگرها پدید میآوردند. در همان هنگام بود که توپ نیز آورده در هکماوار گزاردند، و دیری نگذشت آگاهی رسید که خود حاج شجاعالدوله با سرکردگان میآید. هکماواریان که خانههاشان به تاراج رفته بود و آنهمه آزار میدیدند، ناگزیر شدند به پیشواز شتافته گوسفند زیر پایش قربانی کنند و در این کار حاج میرمحسنآقا پیشوا میبود. شجاعالدوله