بدشواری افتاد. صمدخان با این دو تن، کینه بسیار میورزید.
حاجی میرزاحسن گناهش رواجدادن بکتابهای ابراهیمبیک و طالبوف و گفتار نوشتن بروزنامه حبلالمتین میبود. از اینرو پول بسیار گزافی (ده هزار تومان) ازو خواستند، و چون نمیداشت و نمیتوانست بدهد، بنزد حسامنظامش بردند با دستور او ریش و سبیلش را کندند و سپس پاهایش را چوب بسته بسیار زدند. این گزند و شکنجه چند بار رخ داد، و سرانجام پس از آمد و شد و میانجیانی صمدخان بششهزار تومان خرسندی داد، و در زیر چوب نوشته از شکوهی گرفت، و چون برادر و پسرش را نیز بزندان انداخته بودند خود شکوهی را نگه داشته آنان را آزاد گردانیدند که بروند و با فروش کاچال و افزار و با گرفتن وام ازین و از آن پول بسیجند.
اما میرزاعبدالحسین بسرگذشت مقدس دچار آمده او نیز با شکنجه کشته گردید. شکوهی مینویسد: او مردی بادانش و فرهنگی میبود و بمشروطه دلبستگی بسیار داشته در راه آن بسیار کوشیده بود. مینویسد: «بیچاره را از نزد اهل و عیالش گرفته بودند. سه چهار پسر صغیر داشت که از ترس یزندان نمیآمدند. یکروز با هزار سفارش و تأکبد یک پسر خود جلال نام راکه ده ساله بود بزندان آورد. پسر میترسید. به نزد خود خوانده مهربانی نمود و برویش خندید. در حالی که از دلش خون میگریست. دلداری بآن بچه داده روانه گردانید. از دیدن اینحالت ما همگی بگریه افتادیم، بسیار گریستیم.
مرد غیرتمند، همانا دانسته بوده که سرگذشتش چه خواهد بود. زیرا فردای آن روز با دستور صمدخان از زندان بیرونش بردند، و لختش گردانیده بحوض یخبسته انداختند، و فراشان چوب و دکنک بدست گرفته پیاپی زدند، چندانکه از توان رفته بجانکندن افتاد. آنگاه ریسمان بپایش بسته کشانکشان بردند، و در میدان ملارستم از درخت نارون آویزان گردانیدند.[۱]
حاجی میرزاحسن و دیگران که پول میپرداختند، بایستی در مراغه نیز نمانند و همگی بیرون روند. صمدخان دستور داده بود تبریزیان را در مراغه نگزارده بیرون رانند.
جنگهای شیرمین و سردرود در همان هنگام، صمدخان بگردآوردن سواره و سرباز میکوشید که آهنگ تبریز کند. مردی که در ساوجبلاغ در برابر سپاه بیگانه آن ناشایستگی را نشان داده شهری را بی جنگ بعثمانیان سپرده بود[۲] اکنون همه هوش و جربزه خود بکار انداخته میکوشید که با آمادگی بسیاری برای کندن بنیاد مشروطه بشتابد. چون دستههایی از سواران