امروز باز شده و مردم از تنگنا درآمدند. هرکس امید بیبست که بازارها بازگردیده و دادوستد و پیشه آغاز خواهد شد و از دل شادمان میگردید. دسته دسته مردم رو بدوچی و سرخاب آورده بتماشا میشتافتند و چون بسنگرهای پیچاپیچ گذشته و حال دیوارهای سوراخسوراخ و خانههای درهمکوفته را از نزدیک میدیدند سختی کار جنگ را بهتر مییافتند.
از آنسوی در دوچی و سرخاب بدستور سردار بیرقهای قرمز بالای بامها پرچم گشاده، و مردم در سایه زینهار که از سردار و سالار گرفته بودند آزادانه بیرون ریخته با تماشاییان درآمیخته با خویشان و آشنایان خود دیدار میکردند و شادمانی مینمودند.
با آن انبوهی کسی یارای آزار کسی نمیبود. خانههای میرهاشم و حاج میرمناف و حاجی محمدتقی صراف و کسان دیگری از پیشروان اسلامیهنشینان بتاراج رفت، و در این کار دست خود دوچیان نیز در کار بود، اجلالالملک سوار شده برای جلوگیری بآنجا شتافت. ولی کار از کار گذشته و آنچه نمیبایست شده بود. لوحه اسلامیه را از جای خود کنده و بانجمن ایالتی آوردند و در اینجا وارونه آویختند. چهار توپ و یک خمپاره که از دولتیان بجا مانده بود بامیرخیز و خیابان بردند.
این روز برای حسینخان در کوی لیلاوا ختم نهاده بودند. نزدیک غروب سردار بآنجا رفته ختم را برچید.
روز چهارشنبه سردار و سالار کسانی را بدوچی و سرخاب فرستادند که جلوگیری کرده نگزارند همچون دیروز دست بتاراج باز شود. نیز جارچیانی از انجمن بآنجا رفته جار کشیدند که هرکه دست بتاراج باز کند یا بیکی از مرم دوچی و سرخاب آزاری رساند سزای سخت خواهد دید. نیز به انجمن جنگ دستور دادند هرچه از کالای تاراج رفته بدست بیاید گرد آورده به دارندگان آنها برسانند.
امروز دانسته شد عینالدوله و سرکردگان با لشکر از باغ برخاستن لشکر از کنار شهر صاحبدیوان بیرون آمده در باسمنج گرد آمدهاند. این نشان دیگری از ناتوانی دولت و از نومیدی دولتیان بود. چگونگی این بوده که چون مجتهد و دیگر ملایان از شهر گریخته در باسمنج گرد آمدند چگونگی را بمحمدعلیمیرزا آگاهی دادند. محمدعلیمبرزا بعینالدوله خشمناک گردیده روز سهشنبه تلگراف فرستاد که یا ملایان را بشهر بازگرداند و در اسلامیه بنشاند، و یا از والیگری آذربایجان کنار جوید. این تلگراف همینکه رسید عینالدوله کنارهجویی آشکار گردانید، و بدینسان لشکر بیسر گردیده به نابسامانی افزود.
همان روز مجتهد رحیمخان و دیگر سرکردگان را در تلگرافخانه باسمنج فراهم آورده نشستی برپا گردانید، و چون سخن آغاز یافت هریکی از ایشان بگفتار دیگری پرداخت. یکی لاف از دلیری زده چنین گفت: فردا آقایان را برده در اسلامیه مینشانیم. دیگری از جانبازیهای پدرانشان داستان سرود. سومی از نبودن فشنگ سخن راند.