بنارین قلعه اردبیل فرستادند که چندی در آنجا بود تا رها گردیده بازگشت. در این میان عباس نامی از میان خود متشرعان که او نیز جوان تناور و بلندبالا ولی سیاهچهره میبود بلوتیگری پرداخته و چون او نیز روزی بزنی دست دراز کرد با همه خویشی با ما که مادرش دخترعموی پدرم میبود او را نیز از کوی بیرون کردند. در این زمان ستارخان از شهر گریزان در بیرونها نهان میزبست. عباس و یوسف هردو نزد او رفته شاگردیش را پذیرفتند و او اینان را همراه گردانیده گریزان و نهان از بیراهه روانه مشهد گردیدند تا پس از چندی بازگشتند. پس از بازگشت از این سفر بود که ستارخان از لوتیگری دست کشیده در شهر بخرید و فروش اسب پرداخت. همچنین یوسف و عباس هر دو پی کار رفتند. عباس بر سر دیههای یکی از بازرگانان توانگر میرفت و خانه و زندگی خوبی آراسته و رفتارش هم نبکو شده بود. در همین زمانهاست که او داستان سفر خودشان را بمن که نویسنده این کتابم بازگفته، اینها پیش از جنبش مشروطه میبود. سپس در زمان مشروطه در آن هنگام که ستارخان از باسمنج برگشته با دوچی جنگ آغاز کرد عباس در دیه میبود. ستارخان او را خواسته و چون دلیری و بیباکی او را میشناخت همراه خود نگهداشت، یوسف نیز به نزد او آمدوشد میکرد. لیکن پس از یکماه یا بیشتر عباس به هکماوار آمده دیگر نزد ستارخان برنگشت . یکروز هم پیش حاجی میرمحسنآقا که پس از پدرم جانشین او میبود آمده چنین گفت: از ستارخان توپ و تفنگ و پول گرفته ما نیز در اینجا سنگر بسته و تفنگچی گرد آوریم، ولی چون کار را استوار کردیم دهن توپ را بسوی شهر برگردانیم. حاج میرمحسنآقا با آنکه هوادار دولت میبود بآن پیشنهاد خرسندی نداده گفت: مردم زیر پا لگدمال شوند. عباس چون نومید شد پس از چند روزی بقراملک رفته بدشمنان مشروطه پیوست. نیز کسان دیگری از هکماوار بآنجا رفتند. از اینسو یوسف رفتن آنان را بسود خود دانسته به سراسر کوی چیره گردید و دستهای تفنگچی پدید آورد. چیزی که هست عباس پروای او را نداشت و هر چند روز یکبار به تنهایی یا همراه یکی دو تن به هکماوار آمده و گردیده بازمیگشت، و این چیزی بود که خشم یوسف را فزونتر و دشمنی میانه قراملک و شهر را سختتر میگردانید. باز یکروز عباس همراه یکسوار قرهداغی به هکماوار آمده بیباکانه گردش میکرد که ناگهان در میدان به یوسف و دسته او برخورد. اینان هیدرنگ مسجد را سنگر گردند، و عباس و آن قرهداغی خود را به پشت درخت نارونی کشیدند که بیک چشم زدن از آنسو یکی از تفنگچبان یوسف و از اینسو یک عطار بیگناه گلوله خورده بخون غلطیدند. در این هنگام من در گوشهای از مبدان ایستاده و این جنگ و شلیک را تماشا میکردم و دیدم همینکه شلیک پایان یافت عباس و آن سواره آرام و آهسته راه خود را گرفته بازگشتند، و با این کاری که کرده بودند نگریخته بلکه بخانه عباس رفته چند ساعتی درنگ کردند و یوسف چون اندازه دلیری و بیباکی او را میدانست تفنگچی بسرش نفرستاد.
برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۱۹۱
ظاهر