برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۱۸۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۵۹
بخش سوم
 

شما توی اطاق نشسته دست بروی دست گذاشته‌اید چه باید کرد اگر اردوی ماکو را یکنفر مأمور گذاشته بودید میان آنها بود ابدأ مراجعت نمیکردند برنمیگشتند حالا هم با تلگراف اقدامات از طرف من شده است ولی در محل شما هستید باید دست و پا بکنید و بهرشکلیست آنها را مراجعت بدهید امروز هم با آن صورتیکه دیروز سپهسالاراعظم داده فشنگ و تفنگ و گلوله و توپ با صد نفر سوار فرستاده شد باز هم اگر استمداد میخواهید اطلاع بدهید تکلیف آخری است که نوشتم.»

از قراملک بارها نام برده‌ایم. این آبادی در غرب تبریز نهاده و باآنکه قراملک و همکاوار کویی از شهر بشمار است باغها و زمینهای بسیاری آنرا از شهر جدا میکند. مردم اینجا بیشتر با گندم‌کاری و باغبانی و گله‌داری زیند و کسان مهمان‌نوازی باشند و همیشه جوانان دلیر میان ایشان فراوانست. اینکه اینان هواخواه دولت درآمدند از روی بستگی بوده که بحاج میرزاحسن مجتهد می‌داشتند چنانکه گفتیم او چون از تهران بازمیگشت روی دوش خود بشهرش آوردند. سپس هم که اسلامیه برپا شد قراملکیان باز هواداری کرده هشت تن از دلیران بنام را با تفنگ و ابزار جنگ همراه آخوند کوی بدوچی فرستادند که تا دیری در آنجا میبودند و در جنگها شرکت میکردند. لیکن چون کار جنگ بدرازی کشید و اینان نتوانستند از باغ و کشتزار خود دور باشند از بیراهه بقراملک بازگشتند و با تنهایی و دسترس نداشتن بدوچی همچنان با مشروطه‌خواهان دشمنی می‌نمودند.

در این میان پیش‌آمدهایی در هکماوار که کوی دیگری در غرب شهر می‌باشد (کویی که ما در آنجا می‌نشستیم) رو میداد که باید آنها را هم بازنماییم، و اگر ریشه داستان را بخواهیم باید از چند سال پیش آغاز کنیم. همکاوار هزار و دویست خانه کمابیش دارد، واز دیرزمان در این کوی کشاکش شیخی و متشرع درکار می‌بوده و چه بسا زدوخورد نیز رو میداده.

در چند سال پیشتر نیز یک کشاکشی رخ داده بود که کینه آن از میان نرفته، و اینهنگام در پیش‌آمدها کارگر میافتاد. چگونگی آنکه حاجی محمود نامی که سردسته شیخیان می‌بود خواهرزادگانی میداشت و یکی از آنان یوسف نام که جوان تناور و سفیدرویی می‌بود، لوتیگری آغاز کرده بود. یکروزی این یوسف دست بسوی زنی از متشرعان یازیده بود. متشرعان شوریدند و باز کشاکش برپا گردید و چون خاندان ما از چند پشت در این کویها پیشوایی میداشت خواه و ناخواه پای پدر من و حاجی میرمحسن‌آقا (از خویشان نزدیک پدرم) بمیان آمد و چون ثقة‌الاسلام از دسته شیخی هواداری می‌نمود حاجی میرزا حسن نیز از این دسته هواداری کرد. به محمدعلیمیرزا که آنسال را بتهران رفته بود تلگرافها فرستادند و پس از چند زمانی نتیجه آن شد که یوسف را