برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۱۲۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۶۹۷
بخش سوم
 

شده و ما اینک آنرا در پایین می‌آوریم.

«جناب امیرالامراءالعظام سردار نصرت دام مجده عریضه تلگرافی که بخاکپای جواهرآسای اقدس همیون شاهنشاهی ارواح‌العالمین فداه بود ملاحظه فرمودند جواب این جانب را این طور دستخط فرمودند که عیناً درج میشود جناب وزیراعظم تلگراف سردار نصرت و مقتدرالدوله را ملاحظه فرمودیم حالا که مفسدین و اشرار این‌طور جسارت نموده و این قسم اقدامات سفیهانه کرده‌اند عاجلاً تلگراف نمایید با کمال قوت قلب و قدرت مشغول قلع و قمع اشرار باشند و نتیجه اقدامات خودشان را معجلا اطلاع بدهند تا این‌جا دستخط قضا آیت مبارک است زیارت خواهند کرد حالا خودم هم بشما زحمت میدهد که انشاءالله تعالی همت کنید و تا ورود اردوی طهران کارها را انجام بدهید و نگذارید ناقص بماند بلکه انشاءالله آمدن اردو بهیچوجه لازم نباشد و از وسط راه حکم شود مراجعت کنند و از مثل شما صاحب‌منصب و سایر صاحب‌منصبان آذربایجان راضی نشوید که قشون عراق بیاید فتح کند و این ننک بجهة قشون آذربایجان بماند دولت همیشه با قشون آذربایجان فتح هرات و بخارا کرده خداوند روی مفسدین را سیاه نماید که این بی‌غیرتی را بجهت قشون آذربایجان گذاشته بالجمله امیدوارم شماها راضی نشوید و کار را زودتر تمام و همه قسم خودتان را مورد عواطف شاهانه بدانید و درباره هرکدام که خدمت کرده‌اند بصوابدید شما هرچه بخواهید قبله عالم ارواحنا فداه رحمت خواهند فرمود مشیرالسلطنه»

از هرباره پیدا می‌بود که بکینه آن شکست بجنگهای سختی خواهند برخاست. ستارخان و باقرخان نیز بآمادگیهایی کوشیدند و بچند جا، از ارک و مسجد جهانشاه (مسجد کبود) و دیگر جاهای بلند، توپ کشیدند، و بشمارهٔ سنگرها افزودند.

دو روز بآرامش گذشت. ولی چنانکه بیم میرفت از روز دوشنبه بیست و نهم تیر (۲۱ جمادی‌الاخری) جنگهای سختی برخاست. این بار دولتیان بیش از همه روز خود را در برانداختن ستارخان بکار میبردند، و این بود در دوچیی گرد آمده از آنجا بامیرخبز فشار می‌آوردند. از آغاز روز آواز تفنگ شنیده میشد و کمی نگذشت که نوپها نیز غریدن گرفت و گلوله‌ها از دو سو آمد و رفت آغاز کرد.

فردا سه‌شنبه که خود رحیمخان نیز به دوچی آمده بود جنگ سخت‌تری آغاز یافت. امروز یک داستان دلگدازی نیز رخداد. چگونگی آنکه یکدسته از بازاریان بیدست و پا که از بیکاری بتنگی افتاده بودند در مسجد گرد آمده چنین گفتند: «آنانکه در اسلامیه نشسته‌اند علمای ما هستند، آنان چگونه خرسندی میدهند اینهمه خونها ریخته شود و اینهمه دکانها تاراج گردد؟!.. ما رویم و خودمان را بپاهای ایشان اندازیم و لابه کنیم که تلگراف بتهران کنند و این گرفتاریرا بپایان رسانند و اینها را کسانی از ساده دلی میگفتند، و کسانی هم سودی از پشت سر آن کار برای مشروطه چشم می‌داشتند. این