گردانیده بودند. از این دژرفتاری مردم بیاد زمان خودکامگی و بدیهای آن افتاده در بیشتر دلها آرزوی بازگشت مشروطه نیرو گرفته بود، این کار دلیرانه ستارخان با آرزوهای آنان سازگار افتاد و بسیار هنایید.
همچنین پیامی که ستارخان بباقرخان فرستاد بسیار بجا افتاد، و مجاهدان خیابان که از کرده خود پشیمان میبودند دوباره تفنگها را برداشته آماده جنگ و کوشش شدند.
فردا روز آدینه بیست و ششم تیر (۱۸ جمادیالاخری) یک داستان بهتر دیگری رخ داد. امروز باز در مسجد صمصامخان گروهی فراهم آمده سخنها رانده میشد. برخی از مردم از کار دیروزی ستارخان دلیر گردیده شور و خروش مینمودند و از دژرفتاریهای سوار و سرباز مینالیدند. سپس چنین نهادند که با همان انبوهی بخیابان بنزد باقرخان روند. شادروان میرکریم جلو افتاده با آن گروه روانه گردیدند، و در راه هرکه را دیدند با خود بازگردانیدند، و بدینسان از نوبر گذشته تا بخیابان رسیدند و در آنجا بشادروان باقرخان چنین گفتند: «ما آمدهایم که با سواران و سربازان جنگ کنیم که یا کشته شویم و یا بکشیم». باقرخان بآنان دلداری داده مهربانی نمود. در همان هنگام یکداستانی رخداد، و آن اینکه پنجتن از سواران رحیمخان بخیابان آمده بودهاند. مردم میخواهند آنها را بگیرند، سواران دست بتفنگ برده بجنگ میایستند. ولی مجاهدان فرصت نداده دستگیرشان میکنند، که چهارتن را کشته و یکتن زندهاشرا بنزد باقرخان آوردند. میگویند: آن یکتن با زبان لابه چنین میگفت: «من هم بابی شدم». ولی باین لابه او نیز گوش ندادند او را هم کشتند.
این پیشامد نشانه آن بود که خیابانیان برای جنگ رحیمخان آمادهاند، و این بود اندکی نگذشت مجاهدان از خیابان و نوبر و دیگر جاها بتکان آمدند و همگی رو بباغ شمال آورده گرد آنجا را فراگرفتند، و بیکبار بجنگ و شلیک پرداختند رحیمخان در باغ نشسته، تو گفتی از هیچجا آگاهی نمیداشت، و همینکه آواز شلیک برخاست سواران بهم برآمده ندانستند چه کنند. اندکی این سو و آنسو دویدند، و سرانجام چاره جز گریختن ندیدند. چون باغ شمال از سوی جنوب به بیابان میپبوست، از آنجا خود را بیرون انداخته جان بدر بردند. رحیمخان و سرکردگان نیز همین رفتار را کردند. مجاهدان هنگامیکه بباغ درآمدند دیگهای ناهار را بروی اجاقها، و سماورها را در حال جوش، و چادرها را افراشته دیدند.
بدینسان رحیمخان و لشکریانش از شهر بیرون رفتند. بدینسان خیابانیان شکسته خود را باز بستند. بدینسان کوششهای پاخیتانوف بیکبار بیهوده گردیده.
جنگهای سخت رحیمخان چون باین رسوایی از شهر گریخت بباغ صاحبدیوان رفت، و ما نمیدانیم چه تلگرافی بتهران فرستاد. بک تلگرافی از محمدعلیمیرزا باو در دست ماست که با آنکه تاریخ نمیدارد خود میرساند که درباره همین پیشامد و در پاسخ تلگراف رحیمخان و مقتدرالدوله زده