برگه:TarikhMashrouteh.pdf/۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

امامجمعه نگزاشت سخنش را دنبال کند و بیکبار بانگ بر آورد: «ای سید بیدین، ای لامذهب، بی‌احترامی بشاه کردی. ای کافر، ای بابی، چرا بشاه بد میگویی؟...»

از این رفتار او سیدجمال بالای منبر خیره ماند، و باشندگان سخت در شگفت شدند. سید جمال خویشتنداری نموده گفت: «من بی‌احترامی بشاه نکردم. گفتم: والا اگر، کلمه اگر که پیداست چه معنایی میدهد» امامجمعه چون خواستش چیز دیگر میبود، گوش بسخن او نداد و فریاد برآورد: «بکشید این بابی را، بزنید... آها بچه‌ها کجایید؟..»، این را که گفت نوکران او با فراشان دولتی که از پیش بسیجیده شده بودند، با چوب و غداره، بمیان مردم ریختند، برخی هم تپانچه میداشتند. در همان هنگام کسانی هم ارابه «کر»[۱] را در دالان مسجد بتکان آوردند و مردم از خارخار چرخهای آن چنین پنداشتند که توپ میآورند. چون هوا تاریک شده، و چراغهای مسجد را روشن نکرده بودند، در میان آن تاریکی، این هیاهوی فراشان و نوکران، و آن خارخار ارابه کر، مردم را سراسیمه گردانید، و انبوهی از ترس رو بگریز گزاردند و مسجد بیکبار بهم خورد. دو سید و دیگران در جای خود ایستاده و بکسان خود بانگ میزدند: «دستی در نیاورید». در اینمیان کسانی به طباطبایی گفتند: «باشد که امامجمعه بخواهد بآقای بهبهانی آسیبی رساند». طباطبایی به پیرامونیان خود دستور داد گرد بهبهانی را گرفتند، و او را برداشته بیرون بردند. خود طباطبایی نیز، چون کفشدارش گریخته بود، با پای برهنه، همراه کسانی بخانه خود رفت. سید جمال واعظ که از منبر پایین آمده و از ترس جان، بیخودوار در گوشه‌ای از مسجد ایستاده بود، پسران طباطبایی او را دریافته و بخانهٔ خودشان بردند.

بدینسان امام جمعه نقشه خودرا بکار بست، و یک نیکی برای دولت و عین‌الدوله کرد. کسان او پراکنده میساختند، که دو سید و دیگران را کتک زده‌اند. من نامه‌ای دیدم که یکی از پیرامونیان حاجی شیخ فضل الله بدیگری مینویسد، و در آن، این پیش آمد را، یک فیروزی برای خودشان


  1. ارابه‌ای که برای شستن ناپاکیها در مسجد بکار میبردند.
۸۷