برگه:TarikhMashrouteh.pdf/۲۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

پیش آمد و او نیز بدیگران پیوست.

داستان دوم: سید محمد یزدی که نامش را بردیم، چون عمویش سیدعلی از علمای بنام میبود و سالها که در تبریز مینشست باندرون محمد علیمیرزا برای دعا و مانند این میرفت، این نیز به نزد محمد علیمیرزا راه یافته و یکی از نزدیکان او گردیده و در اندک زمانی داراکی اندوخته بود. در همانسال ها میرزا حسن‌خان صدرالوزاره نامی از توانگران تبریز درگذشت و از او فرزندانی از کوچک و بزرک باز ماند. سید محمد یکی از خانه های او را خرید، و چون از چگونگی کارهای آنخاندان آگاهی یافت که رشته کارهای «صغیران» در دست مادر ایشانست و پول و داراک بسیار میدارند، شبی با نردبان از پشت بام خانهٔ ایشان فرو رفت و خودرا بسر بالین آن زن رسانید، و بهر زبانی بود او را رام گردانیده زن خود کرد (عقد خواند)، و بدینسان رشته داراک او و فرزندانش را بدست گرفت و با زور بداراک دیگران نیز چنک انداخت. دکانها و گرمابه و پول هر چه بود از آن خود گردانید، و چون از نزدیکان محمدعلیمیرزا می‌بود کسی نتوانست جلو گیرد، و می‌بود تا پس از مشروطه دختر بزرک صدرالوزاره این داستان را به روزنامه ها نوشت و از انجمن ایالتی داد خواست، و انجمن کسانیرا فرستاد تا دست سید محمد را از داراک ایشان کوتاه گردانید.

داستان دشمنی حاجی میرمناف صراف و دیگر سیدهای دوچی را با محمد علیمیرزا خواهیم دید. انگیزه این آن بود که محمد علیمیرزا پولهایی از حاجی میرمناف گرفت و پسر شانزده سالهٔ او را سرتیپ گردانید. حاجی میرمناف با کسی گفتگویی درباره دیهی می‌داشت و محمد علیمیرزا هر زمان از یکسو پول میگرفت و هواداری از آن مینمود.

اینهاست نمونه ستمگری‌های محمد علیمیرزا و نزدیکان او. با این بدیها و ستمگری‌ها نمیخواست که کسی گله‌ای کند و یا بدی گوید، و یک گروه راپورتچی در میان مردم پراکنده گردانیده بود که اگر کسی سخنی گفتی یا گله‌ای کردی باو آگاهی دادندی. مردم چندان ترسیده بودند که در خانه‌های خود هم از گفتگو خودداری مینمودند.

۲۰۵