برگه:TarikhMashrouteh.pdf/۱۵۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

نمیشد. ولی در درون دلها از شور نیفتاده و یکسو خشم و یکسو بیم، بسیاری از مردم را ناآسوده میگردانید. رفتن علماء بیشتر گران افتاده و خشم مردم را فزونتر میداشت. زنان همین را عنوان کرده در این گوشه و آنکوشه خروشهایی مینمودند. فرصت شیرازی میگوید: «خود من دیدم زنی مقنعه خود را بر سر چوبی کرده بود و فریاد میکرد که بعد از این دختران شما را مسیو نوز بلجیکی باید عقد نماید و الا دیگر علماء نداریم».

با آن دلبستگی که آن روز، مردم بعلما می‌داشتند و با آن نیازی که در کارهای زندگانی بآنان میبود، هرگز نشدی که مردم بخاموشی گرایند و رشته آرامش را نگسلند. عین‌الدوله بیخردانه، تنها بزور بس میکرد و نتیجه را نمی‌اندیشید.

از روزیکه علماء رفتند دروغهایی در شهر پراکنده میشد. گاهی گفته میشد پانصد سواره فرستاده‌اند که همه را بگیرند. گاهی گفته میشد عین‌الدوله از نامه‌ای که طباطبایی باو نوشته بوده بسیار خشمناک است و او را خواهد کشت. از آنسوی کسانی از بازرگانان و دیگران، که با دو سید از نخست همراهی نموده و شناخته شده بودند - همچون حاجی محمد تقی بنکدار و حاجی حسن برادر او و برخی دیگران - چون در تهران مانده و بقم نرفته بودند، از عین‌الدوله بجان و داراک خود میترسیدند. اینان را از ترس اندیشه‌ای بسر افتاد، و آن اینکه بسفارتخانه انگلیس روند و بستی نشینند. در آنزمان در ایران، بجایی پناهیدن و بستی نشستن، و دارنده آنجای را بمیانجیگری برانگیختن، یکی از شیوه‌های شناخته میبود. این کار را با امام‌زاده‌ها و مسجدها کردندی، با خانه های مجتهدان کردندی، با تلگرافخانه‌های دولتی کردندی. اما با سفارت خانه‌ها جز چند بار رخ نداده بوده، آنچه بتازگی رخ داده و مردم میدانستند و بیاد میداشتند داستان ابوالحسن میرزای شیخ‌الرئیس و شیخ زین‌الدین زنجانی میبود. ابوالحسن میرزا که خود «شاهزاده آخوند» هوسبازی میبود، و هر زمان براه دیگری افتادی، از دیر باز باندیشهٔ

«اتحاد اسلام» افتاده و سخن از یکی شدن ایران و عثمانی میرانده، و

۱۴۹