برگه:TarikhMashrouteh.pdf/۱۳۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سربازان، از پشت سر، با شتاب رسیدند. حاجی شیخ محمد چون آنان را دید لگام خر را کشیده ایستاد. احمد خان فرا رسیده گفت: «بسم الله برویم». پرسید: «من کیستم و آنگاه کجا برویم؟» گفت: «شما حاجی شیخ محمد واعظ هستید، و می‌باید با ما بخانهٔ عین‌الدوله برویم» دانست که نافهمیده نگرفته‌اند و ناگزیر شده خودرا بآنان سپرد. سربازان گرد او را گرفتند، و رو بسوی خانه عین‌الدوله روان گردیدند، ولی چون بنزدیکی مسجد و مدرسهٔ حاجی ابوالحسن معمار رسیدند، طلبه های مدرسه از چگونگی آگاه شدند، و بهمدستی مردم بازارچه جلو را گرفتند. احمد خان نخواست با آنان زور آزماید، و حاجی شیخ محمد را از خر پیاده گردانیده، در قراولخانه که در آن نزدیکی می‌بود بند کرد. مردم در پیرامون قراولخانه انبوه شدند، و در این میان آگاهی به بهبهانی رسید، و او پسر خود سید احمد را با کسانی، برای رهانیدن او فرستاد. از رسیدن ایشان مردم بدلیری افزودند، و ادیب الذاکرین کرمانی مردم را شورانید و خود پیش افتاده بقراولخانه تاختند، و با زور بدرون رفتند و حاجی شیخ محمد را بدوش بر داشته و روانه گردیدند. احمد خان فرمان شلیک داد. سربازان شلیک هوایی کردند و تنها یک تیر بران ادیب‌الذاکرین خورد و او را بزمین انداخت. ولی باز برخاسته روانه گردید.

در این میان سید عبدالحمید نامی از طلبه، از درس باز میگشت و بهنگامه فرا رسید و چگونگی را دید و در جلو احمد خان ایستاده بنکوهش او پرداخت: «تو مگر مسلمان نیستی؟! چرا فرمان شلیک دادی؟!..» احمد خان بر آشفته تفنک یکی از سربازان را گرفت و رو بسوی سید نشانه رفت. تیر از پستان چپ سید خورد و از پشت سر بدر رفت و در زمان بزمین افتاد. مردم او را هم برداشتند و همگی با هم بمدرسه شتافتند. ادیب‌الذاکرین با پای خونین یکسو افتاده، و تن خونین سید را در یکسو نهادند. سید هنوز جان میداشت و آب برای خوردن خواست، ولی تا بیاورند در گذشت.

حاجی شیخ محمد خون اورا بسر و رو مالید، و بشیون و فریاد

۱۳۳