بانگ و ناله و هیاهو بازار عبدالعظیم بسته و همگی مردم در صحن گرد آمدند، و هنگامه هر چه بزرگتر گردید.
امیر بهادر چون اینرا دید، سخت نگرفت، و بر آن شد که شب پس از پراکنده شدن مردم کار خودرا انجام دهد، و بعلماء چنین گفت: من رفتم، شما تا شب اندیشه خود را بکنید، باشد که کار بخوبی گذرد. این را گفت و بیرون رفت.
ولی از اینسوی چون با تلفون آگاهی از پیش آمد بتهران رسید، در اینجا هم گفتگو و هیاهو برخاست، و مردم بر آن شدند که بازارها را ببندند و بشورش برخیزند و شاه از چگونگی آگاه گردیده با تلفون به امیر بهادر دستور بازگشت داد.
این پیش آمد باستواری کوشندگان افزود، و باز کسانی از شهر بایشان پیوستند. عینالدوله پیام فرستاد یکی را از سوی خود «امین» فرستید، تا زبانی با شاه گفتگو کند و خواستهای شما را بشاه برساند. اینان آن را پذیرفتند، ولی هر کس را که نام بردند عین الدوله بهانه آورد و نپذیرفت تا سید احمد طباطبایی (برادر شادروان طباطبائی) را برگزیدند، و عینالدوله او را پذیرفت، و کالسگه و سواره برای آوردن او بشهر فرستاد، و او با پسران خود سوار شده بشهر آمد، و نخست عینالدوله، و سپس شاه را دید و گفتگو کرد، ولی چون بعبدالعظیم باز گشت، آقایان باو بدگمان گردیدند، و بگفتگویی که کرده بود ارج نگزاردند، و سپس دانسته شد میانه او با عینالدوله در نهان پیوستگی میبوده.
اینان میخواستند یکسره با شاه گفتگو کنند، و در میان درخواستهای دیگر خود، برداشتن عینالدوله را هم بخواهند. عینالدوله هم میخواست میانهٔ ایشان با شاه ایستاده و هر گفتگویی میشود با خود او باشد.
این بود کسانی راه دیگری اندیشیدند، و آن اینکه سفیر عثمانی را میانجی گردانند و درخواستهای خود را با دست او بشاه رسانند، و چون با سفیر گفتگو کردند پذیرفت و از اینرو آقایان نشسته و با هم