برگه:TajereVenisi.pdf/۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۷–

یک روز باسینو بنزد آنتونی رفت و گفت خیال دارم با دختری بسیار خوشگل که او را پسندیده و دوست داشته‌ام عروسی کنم، پدر این دختر چندیست که مرده و ثروتی گزاف برای او بمیراث گذارده‌است.

در زندگی پدرش بارها بمنزل آنها رفته و دختر را دیده‌ام و از طرز نگاه و رفتار او چنین فهمیده‌ام که از من خوشش آمده‌است و اگر روزی او را خواستگاری کنم به نهایت میل خواهد پذیرفت، لیکن برای اقدام بدین امر باندازهٔ کافی پول ندارم و اینک نزد شما آمده‌ام تا هزار و پانصد لیره قرض کنم.

اتفاقاً آنتونی در آن وقت نقدینه نداشت و منتظر کشتیهای تجارتی خود بود که میبایست از ولایتی دوردست با کالای بسیار برسند، اما باسینو نمی‌توانست تا آمدن کشتیها صبر کند و امر عروسی را بتأخیر اندازد و بدین جهت پس از مشورت و تبادل افکار رایشان بر این قرار گرفت که نزد شایلاک یهودی روند و آنتونی باعتبار کشتی و کالای خود