برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۲۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

و بیل داران از خستگی میرهیدند اگر یک روز صفر بباغ نمی آمد، همه افسرده دل و ملول بودند. وقت خرما چیدن کار صفر زیادتر بود پیله وران گردش جمع ،بودند صفر بل خرما را بدوش می گرفت، آنرا قپان میزد، عرق از چهار بستش سرازیر بود، راستی یک تنه همه را حریف بود عصرها همینکه سرش خلوت بود لنگوته را باز می کرد و لخت و مادر زاد بدن کوه پیکر را در آب رودخانه می انداخت پس از شنا روی صخره های اطراف رودخانه مینشست و بی هفت بندش را در می آورد - نه فقط صفر بلکه همه سیاهان غروب را زیادتر از معمول دوست دارند - رقص و آواز و پایکوبی آنان غالب در غروبها و درست هنگام سرازیر شدن خورشید راه می افتد - صفر نیز این چنین بود بغروب زیبا و رنگارنگ و رقصان دشت چشم میدوخت و هم آهنگ افول آفتاب نرم و رقیق در نی میدمید، صدای نی وی جگرها را میشکافت سوزی عمیق داشت آنسان که کم کسی میشنید و نمی ایستاد. آنروزها صفر عاشق مکیه بود، مکیه دختر سیه چشم بلند بالائی بود خیلی لولی وش وشنگی بود، وقتی راه میرفت خلخالهای پایش جرنگ جرنگ صدا میکرد و قند در دل جوانهای ده آب میشد پیرزنها از او بدشان می آمد، می گفتند مکیه چشمش حیز است اما همه مکیه را دوست داشتند صدای خلخالش که بگوش میرسید مردها سخت قلقلک می شدند. صفر طبق رسم ده دست روی مکیه گذاشت، هر چه در می آورد بمادر مکیه میداد بخیال اینکه روزی مکیه تنورش را آتش کند و چاشت ظهرش را آماده سازد و شبها گیسوان سیاه خود را بر بالینش گذارد - صفر سراپا نثار بود اما آنقدر مادر مکیه را پیرزنهای ده تحریک کردند و آنقدر بوی: گفتند این «سیاه بوگندی» لایق دختر تو ،نیست حیف بدن مکیه که زیر پای این سیاه وحشتناک بیفتد تا بالاخره مادر مکیه دبه درآورد و گفت حاشاولله دخترم را بصفر نخواهم داد در جواب مخارجی که صفر کرده بود می گفت: «کیسه عاشق سوخت» هنوز کشمکش صفر و مادر مکیه تمام نشده صفر بجرم داشتن تفنگ قاچاق بزندان رفت و شب دوم زندانیش استوار حسن با مکیه عروسی کرد استوار حسن از ترس