برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۱۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

ظهر مثل هر روز پای ناهار پدرم خبر آورد و داستان را «آخه زار صفر کارشه کرد جومه ننگه از برش درآورد صفر دشتسونی بود ولی آخریها دیوث شده بود، علانیه میدید زنش فاسق داره بروش نمی آورد اما ایسوسلیطه رو کشت و طوق دیوثی رو باز کرد.» معلوم شد کشته قشنگ زن زار صفر بود.

* * *

صفر هیئت رستم، داشت وقتی میان نخلستان پیدا میشد، باغداران ماستها را کیسه می‌کردند، حتی ژاندارم ده که خیلی بخودش میبالید و کمربند نو میبست و جلو کدخدا رسول ده تیرش را پس و پیش میکرد و بپاگون حضرت اجل قسم میخورد از صفر سخت حساب میبرد. صفر قدی بلند داشت چهار شانه بود، کوهی را بجای تنه روی پا می‌کشید، سیه چهره تند، بود آفتاب سیاهترش کرده بود، وقتی میخندید دو رج دندان سفید وسط لبهای کلفتش مثل آفتاب وسط روز چشم را میزد بسیار نروبزن و بهادر بود یک تنه صدمرد بود، سر نترس و جنگجو و لجوجی داشت. مردهای ده از و چشم می زدند، زنها دوستش داشتند ولی ازش می‌ترسیدند بما بچه ها رطب میداد و برایمان میخواند، ما هم دوستش داشتیم کارش باغداری بود با نخلها ور میرفت بیلش بقدر چهار باغبان زمین را میکند و گل در می‌آورد. در هوای تفتیده دشتستان وقتیکه بدن مردانه زمختش میجوشید و عرق می ریخت، میخواند گاهی از خسرو و شیرین نظامی و گاه از فائز اما بیشتر صدا را باین شعر سر میداد: زدست دیده و دل هر دو فریاد هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش زیولاد زنم بردیده تا دل گردد آزاد وقتی صفر میخواند جانهای ده نشینان تازه میشد. باغداران