این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
چه گویند گردان وگردنکشان | چو زین سان شود نزد ایشان نشان | ۱۳۲۰ | ||||
ازین چون بدیشان رسید آگهی | گه بر کندم از باغ سرو سهی | |||||
همه پهلوانان کاؤس شاه | نشستند بر خاک با او براه | |||||
زبان بزرگان پر از پند بود | تهمتن زدرد از جگر بند بود | |||||
چنینست کردار چرخ بلند | بدستی کلاه وبدیگر کمند | |||||
چو شادان نشیند کسی با کلاه | زخمّ کمندش زباید زگاه | ۱۳۲۵ | ||||
چرا مهر باید همی بر جهان | بباید خرامید با همرهان | |||||
چو اندیشهٔ روز گردد دراز | همی گشت باید سوی خاک باز | |||||
اگر هست ازین چرخ را آگهی | همانا که گشتست مغزش تهی | |||||
چنان دان کزین گردش آگاه نیست | که چون وچرا سوی او راه نیست | |||||
بدین رفتن اکنون نباید گریست | ندانیم که فرجام این کار چیست | ۱۳۳۰ | ||||
زسهراب چون شد خبر نزد شاه | بیآمد بنزدیک گو با سپاه | |||||
برستم چنین گفت کاؤس کی | که از کوه البرز تا آب نی | |||||
همی برد خواهد بگردش سپهر | نباید فگندن بدین خاک مهر | |||||
یکی زود میرد یکی دیرتر | سرنجام بر مرگ باشد گذر | |||||
دل وجان ازین رفته خرسند کن | همان گوش سوی خردمند کن | ۱۳۳۵ | ||||
اگر آسمان بر زمین بر زنی | وگر آتش اندر جهان در زنی | |||||
نیابی همان رفته را باز جای | روانش کهن دان بدیگر سرای | |||||
من از دور دیدم بر ویال اوی | چنان برز بالا وگوپال اوی | |||||
زمانه برانگیختش با سپاه | که ایدر بدست تو گردد تباه | |||||
چه سازی ودرمان این کار چیست | برین رفته تا چند خواهی گریست | ۱۳۴۰ | ||||
بدو گفت رستم که او خود گذشت | نشستست هومان بر آن پهن دشت | |||||
زتوران سرانند وچندی زچین | از ایشان بدل در مدار ایچ کین | |||||
زواره سپهرا گذارد براه | بنیروی یزدان وفرمان شاه | |||||
بدو گفت شاه ای گو نامجوی | از این رزم اندوهت آمد بروی |
۹۲