این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
چو رستم برادر بر آن گونه دید | بگفت آنچه از پور کشنه شنید | ۱۲۲۵ | ||||
پشیمان شدم گفت از کار خویش | بیایم مکافات از اندازه بیش | |||||
پسررا بکشتم بپیرانه سر | بریدم پی وبیخ آن نامور | |||||
دریدم جگرگاه پور جوان | بگرید بدو چرخ تا جاودان | |||||
فرستاد نزدیک هومان پیام | که شمشیر کین ماند اندر نیام | |||||
نگهدار آن لشکر اکنون توئی | نگه کن بریشان مگر نغنوی | ۱۲۳۰ | ||||
که با تو مرا روز پیکار نیست | همان بیش ازین جای گفتار نیست | |||||
تو از زشت خوئی نگفتی ورا | بر آتش زدی جان ودیده مرا | |||||
برادرشرا گفت پهلوان | که ای نامور گرد روشن روان | |||||
تو با او برو تا لب رود آب | مکن بر کسی هیچ گونه شتاب | |||||
زواره بیآمد هم اندر زمان | بهومان سخن گفت از پهلوان | ۱۲۳۵ | ||||
بپاسخ چنین گفت هومان گرد | که بنمود سهرابرا دستبرد | |||||
هجیر ستیزندهٔ بدگمان | که میداشت راز سپهبد نهان | |||||
نشان پدر جست با او نگفت | روانش بی دانشی کرد جفت | |||||
بما این بد از شومئ او رسید | بباید مرورا سر از تن برید | |||||
زواره برآمد بر پیلتن | زهومان سخن گفت واز انجمن | ۱۲۴۰ | ||||
زکار هجیر بد بدگمان | که سهرابرا زو سرآمد زمان | |||||
تهمتن زگفتار او خیره گشت | جهان پیش چشمش همه تیره گشت | |||||
بنزد هجیر آمد از دشت کین | گریبانش بگرفت وزد بر زمین | |||||
یکی خنجر آبگون برکشید | سرشرا همی خواست از تن برید | |||||
بزرگان بپوزش فراز آمدند | هجیر از در مرگ باز استدند | ۱۲۴۵ | ||||
چو برگشت از آن جایگه پهلوان | بیآمد بر پور خسته روان | |||||
بزرگان برفتند با او بهم | چو طوس وچو گودرز وچون کستهم | |||||
همه لشکر از بهر آن ارجمند | زبان برکشادند زبند | |||||
که درمان این کار یزدان کند | مگر کین غمان بر تو آسان کند |
۸۸