برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۸۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  مگر پور دستان سام یلی کزین نامور رستمی زابلی  
  بدو گفت رستم که ای نامجوی نکردیم هرگز چنین گفت وگوی  
  زکشتی گرفتن سخن بود دوش نگیرم فریب تو زین در بگوش  
  نه من کودکم گر تو هستی جوان بکشتی کمر بسته دارد میان  ۱۰۸۰
  بکوشیم وفرجام کار آن بود که فرمان ورای جهانبان بود  
  بسی گشته ام من نشیب وفراز نیم مرد گفتار زرق ومجاز  
  بدو گفت سهراب که ای مرد پیر اگر نیست پند منت دلپذیر  
  مرا آرزو بد که بر بسترت برآید بهنگام هوش از برت  
  کسی کز تو ماند ستودان کند بپرّد روان تن بزندان کند  ۱۰۸۵
  اگر هوش تو زیر دست منست بفرجام یزدان بیازیم دست  
  از اسپان جنگی فرود آمدند هشیوار وبا کبر وخود آمدند  
  ببستند بر سنگ اسپ نبرد برفتند هر دو روان پر زدرد  
  چو شیران بکشتی برآویختند زتنها خوی وخون همی ریختند  
  زشبگیر تا سایه گسترد هور همی این بر آن آن برین کرد زور  ۱۰۹۰
  بزد دست سهراب چون پیل مست چو شیر دمنده زجا در بجست  
  کمربند رستم گرفت وکشید زبس زور گفتی تنش بر درید  
  یکی بانگ بر زد پر از خشم وکین تو گفتی بدرّید روی زمین  
  گرفتش زجای آن تن پیل مست برآوردش از جای وبنهاد پست  
  نشست از بر سینهٔ پیل تن پر از خاک چنگال وروی ودهن  ۱۰۹۵
  بکردار شیری بر گور نر زند دست وگور اندر آرد بسر  
  یکی خنجر آبگون برکشید همی خواست از تن سرشرا برید  
  نگه کرد رستم بآواز گفت که این زار باید کشاد از نهفت  
  بسهراب گفت ای یل شیرگیر کمند افگن وگرز وشمشیر وتیر  
  دگر گونه تر باشد آئین ما جز این باشد آرایش دین ما  ۱۱۰۰
  کسی کو بکشتی نبرد آورد سر مهتری زیر گرد آورد  
۸۲