برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۸۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بیآمد بر آن دشت آوردگاه نهاده بسر بر زآهن کلاه  
  همه تلخی از بهر بیشی بود مبادا که با آز خویشی بود  
  وز آن سوی سهراب با انجمن همی می گسارید با رود زن  
  بهومان چنین گفت کین شیرمرد که با من همیگردد اندر نبرد  ۱۰۵۵
  زبالای من نیست بالاش کم برزم اندرون دل ندارد دژم  
  بر وکتف ویالش همانند من تو گوئی که داننده بر زد رسن  
  زپای ورکابش همی مهر من بجنبید بشرم آورد چهر من  
  نشانهای مادر بیایم همی بدل نیز لختی بتابم همی  
  گمانی برم من که او رستمست که چون او نبرده بگیتی کمست  ۱۰۶۰
  نباید که من با پدر جنگ جوی شوم خیره روی اندر آرم بروی  
  بدو گفت هومان که در کارزار رسیدست رستم بمن چندبار  
  شنیدم که در جنگ مازندران چه کرد آن دلاور بگرز گران  
  بدآن رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی وپخش اوی  
  بشبگیر چون بر دمید آفتاب سر جنگ جویان برآمد زخواب  ۱۰۶۵
  بپوشید سهراب خفتان رزم سرش پر زرزم ودلش پر زبزم  
  بیآمد خروشان برآن دشت جنگ بچنگ اندرون گرزهٔ گاو رنگ  
  زرستم بپرسید خندان دو لب تو گفتی که با او بهم بود شب  
  که شب چون بدی روز چون خاستی زپیکار دل بر چه آراستی  
  زکفت بفگن این گرز وشمشیر کین بزن جنگ بیداد را بر زمین  ۱۰۷۰
  نشینیم هر دو پیاده بهم بمی تازه داریم روی دژم  
  به پیش جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم  
  بمان تا کسی دیگر آید برزم تو با من بساز وبیآرای بزم  
  دل من بر تو مهر آورد همی آب شرمم بچهر آورد  
  همانا که داری زگردان نژاد کنی پیش من گوهر خویش یاد  ۱۰۷۵
  زمن نام پنهان نبایدت کرد چو گشتی تو با من کنون در نبرد  
۸۱