این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
بسپری رسانیدم از روزگار | دو لشکر نظاره بدین کارزار | |||||
چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد | از آزار جنگ وزننگ ونبرد | |||||
بزه بر نهادند هر دو کمان | جوانه همان سالخورده همان | |||||
زره بود وخفتان وببر بیان | زکلک وزپیکان نیآمد زیان | |||||
غمی شد دلی هر دو از یکدگر | گرفتند هر دو دوال کمر | ۹۳۵ | ||||
تهمتن اگر دست بردی بسنگ | بکندی سیه کوه را روز جنگ | |||||
کمربند سهرابرا چاره کرد | که از زین بجفباند اندر نبرد | |||||
میان جوانرا نبد آگهی | بماند از هنر دست رستم تهی | |||||
فرو داشت دست از کمربند اوی | تهمتن چنان خیره مانده بدوی | |||||
دو شیر اوژن از جنگ سیر آمدند | تبه گشته وخسته دیر آمدند | ۹۴۰ | ||||
دگر باره سهراب گرز گران | ززین برکشید وبیفشرد ران | |||||
بزد گرز وآورد کتفش بدرد | بپیچید ودرد از دلیری بخورد | |||||
بخندید سهراب گفت ای سوار | بزخ دلیران نهی پایدار | |||||
برزم اندرون رخش گوئی خرست | دو دست سوار از همه برترست | |||||
اگر چه گوی سرو بالا بود | جوانی کند پیر کانا بود | ۹۴۵ | ||||
بسستی رسید این از آن آن ازین | چنان تنگ شد بر دلیران زمین | |||||
که از یکدگر روی برکاشتند | دل وجان به اندوه بگذاشتند | |||||
تهمتن بتوران سپه شد بجنگ | برآنسان که نخچیر بیند پلنگ | |||||
به ایران سپه رفت سهراب گرد | عنان بارهٔ تیز تگ را سپرد | |||||
بزد خویشتنرا ابر آن سپاه | زگردش بسی نامور شد تباه | ۹۵۰ | ||||
میان سپاه اندر آمد چو گرگ | پراگنده گشتند خرد وبزرگ | |||||
دل رستم اندیشهٔ کرد بد | که کاؤسرا بی گمان بد رسد | |||||
ازین پر هنر ترک نو خاسته | بخفتان بر وبازو آراسته | |||||
بلشکرگه خویش تازید زود | که اندیشه دلرا بر آن گونه بود | |||||
میان سپه دید سهرابرا | زمین لعل کرده بخوناب را | ۹۵۵ |
۷۶