برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بدانگه که سهراب آهنگ جنگ بمود وکه رفتن آمدش تنگ  
  بخواند مادرش نامور ژنده رزم که او دیده بد پهلوانرا ببزم  
  بد او پور شاه سمنگان زمین همان خال سهراب با آفرین  ۶۶۵
  بدو گفت کای گرد روشن روان فرستمت همراه این نوجوان  
  که چون نامور سوی ایران رسد بنزدیک شاه دلیران رسد  
  چو تنگ اندر آید سپه روز کین پدر را نمائی بپور گزین  
  چو سهراب را دید بر تخت بزم نشسته بیک دست او ژنده رزم  
  بدیگر چو هومان سوار دلیر دگر بارمان نام بردار شیر  ۶۷۰
  تو گفتی همه تخت سهراب بود بسان یکی سرو شاداب بود  
  دو بازو بکردار ران هیون برش چون بر شیر وچهره چو خون  
  زترکان بگرد اندرش صد دلیر جوان وسرافراز چون نرّه شیر  
  پرستار پنجاه با دست بند به پیش افروز بخت بلند  
  همی خواند هرکس برو آفرین بر آن برز بالا وتیغ ونگین  ۶۷۵
  همی بود رستم بدآنجا زدور نشسته نگه کرد مردان سور  
  بشایسته کاری برون رفت ژند گوی دید برسان سرو بلند  
  بر آن لشکر اندر چنو کس نبود بر رستم آمد بپرسید زود  
  چه مردی بدو گفت با من بگوی سوی روشنی آی وبنمای روی  
  تهمتن یکی مشت بر گردنش بزد سخت وبر شد روان از تنش  ۶۸۰
  بدآنجایگه کشته شد ژنده رزم برآمد زرزم وسر آمدش بزم  
  زمانی همی بود سهراب دیر نیآمد بنزدیک او ژنده شیر  
  نگه کرد سهراب تا ژنده رزم کجا شد که جایش تهی شد زبزم  
  برفتند ودیدن اورا نگون تباه وشده جانش از تن برون  
  خروشان پر از درد باز آمدند زدردش دل اندر گذار آمدند  ۶۸۵
  بسهراب گفتند شد ژنده رزم سرآمد برو کار پیکار وبزم  
  چو بشنید سهراب برجست زود بیآمد بر ژنده برسان دود  
۶۵