این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
گهی رزم دیوان مازندران | گهی جنگ با شاه هاماوران | |||||
زبند وزسختی رهانیدمش | چو در دست دشمن چنان دیدمش | |||||
سرم سیر گشت ودلم کرد بس | جز از پاک یزدان نترسم زکس | ۵۹۵ | ||||
زگفتار چون سرد گشت انجمن | چنین گفت گودرز با پیلتن | |||||
که شاه ودلیران گردن کشان | بدیگر سخنها برند این گمان | |||||
کز آن ترک ترسنده شد سرفراز | همین گوید این گونه هرکس براز | |||||
که چون گژدهم دادمان آگهی | همین گوید این گونه هرکس براز | |||||
که چون رستم ازوی بترسد بجنگ | مرا وترا نیست جای درنگ | ۶۰۰ | ||||
از آشفتن شاه وبیکار اوی | بدیدم بدرگاه بر گفت وگوی | |||||
از آن ترک یل گشت یکسر سخن | چنین پشت بر شاه ایران مکن | |||||
چنین بر شده نامت اندر جهان | بدین بازگشتند مگردان نهان | |||||
ودیگر که تنگ اندر آمد سپاه | مکن تیره بر خیره این تاج وگاه | |||||
که ننگ است از ما زتوران زمین | پسنده نباشد بر پاک دین | ۶۰۵ | ||||
برستم بر این داستانها بخواند | تهمتن چو بشنید خیره بماند | |||||
بدو گفت اگر بیم دارد دلم | نخواهم بتن جان ازو بگسلم | |||||
تو دانی نگریزم از کارزار | ولیکن سبک داردم شهریار | |||||
چنین دید رستم از آن کار اوی | که بر گردد آید بدرگاه اوی | |||||
از آن ننگ برخاست وآمد براه | خرامان بشد نزد کاؤس شاه | ۶۱۰ | ||||
چو از دور دید شاه برپای خاست | بسی پوزش اندر گذشته بخواست | |||||
که تندی مرا گوهرست وسرشت | چنان رست باید که یزدان بکشت | |||||
وزین بد سگالنده بدخواه نو | دلم گشت باریک چون ماه نو | |||||
بدین چاره جستن ترا خواستم | چو دیر آمدی تندی آراستم | |||||
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن | پشیمان شدم خاکم اندر دهن | ۶۱۵ | ||||
بدو گفت رستم که فرمان تراست | همه کهترانیم وگیهان تراست | |||||
همان بر در تو یکی کهترم | وگر کهتری را خود اندر خورم |
۶۲