برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۶۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بتو باد افروخته تاج وتخت که زیبندهٔ تاجی تو ای نیکبخت  
  مرا شاه کاؤس فرمود وگفت که در زابلستان مبایدت خفت  
  اگر شب رسی روزرا بازگرد مبادا که تنگ اندر آید نبرد  
  کنون ای سرافراز با آبروی به ایران بباید شدند پوی پوی  
  چنین گفت رستم کزین باک نیست که آخر سرانجام جز خاک نیست  ۴۷۵
  هم ایدر نشینیم امروز شاد زگردان وکاؤس نگیریم یاد  
  بباشیم امروز ودم بر زنیم یکی بر لب خشک نم بر زنیم  
  از آنپس بتازیم نزدیک کاؤس شاه بگردان ایران نمائیم راه  
  مگر بخت بخشنده بیدار نیست وگر نه چنین کار دشوار نیست  
  چو دریا بموج اندر آید زجای ندارد دم آتش تیز پای  ۴۸۰
  درفش مرا چون بیند زدور دلش ماتم آرد بهنگام سور  
  چو ماند همی رستم زالرا خداوند شمشیر وگوپال  
  همان نیز چون سام جنگی بود دلیر وهشیوار وسنگی بود  
  بئین زودی اندر نیآید بجنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ  
  بمی دست بردند ومستان شدند زیاد سپهبد بدستان شدند  ۴۸۵
  دگر روز شبگیر هم پر خمار بیآمد تهمن بیآراست کار  
  زمستی همان روز باز ایستاد دوم روز رفتن نیآمدش یاد  
  بفرمود رستم بخوالیگران که اندر زمان آوریدند خوان  
  چو خان خورده شد مجلس آراستند می ورود ورامشگران خواستند  
  چو آن روز بگذشت روز دگر بیآراست مجلس چو رخسار خور  ۴۹۰
  سدیگر سحرگه بیآورد می نیآمد ورا یاد کاؤس کی  
  بروز چهارم برآراست گیو چنین گفت با گرد سالار نیو  
  که کاؤس تندست وهشیار نیست همین داستان بر دلش خوار نیست  
  غمی بود ازین کار دل پر شتاب شده دور از آرام واز خورد وخواب  
  بزابلستان گر درنگ آوریم زمین پیش کاؤس تنگ آوریم  ۴۹۵
۵۷