برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  نباشی بس ایمن ببازوی خویش خورد گاو نادان زپهلوی خویش  
  ترا بهتر آید که فرمان کنی رخ نامور سوی توران کنی  
  چو بشنید سهراب ننگ آمدش که آسان همی دژ بچنگ آمدش  
  بزبر دژ اندر یکی جای بود کجا دژ بدآن جای بر پای بود  ۳۵۵
  بتاراج داد آن همه بوم ورست بیکبارگی دست بدرا ببست  
  چنین گفت کامروز بیگاه گشت زپیکار ما دست کوتاه گشت  
  بر آریم شبگیر ازین باره گرد نهیم اندر این جای شور نبرد  
  چو گفت این عنانرا بتابید ورفت سوی جای خود راه را برگرفت  

نامهٔ گژدهم بنزدیک کاؤس

  چو او باز گردید گژدهم پیر بیآورد وبنشاند مرد دبیر  ۳۶۰
  یکی نامه بنوشت نزدیک شاه برافگند پوینده مردی براه  
  نخست آفرین کرد بر شهریار نمود آنگهی گردش روزگار  
  که آمد بر ما سپاهی گران همه رزم جویان وکنداوران  
  یکی پهلوانی به پیش اندرون که سالش زدو هفت نیآید فزون  
  ببالا زسرو سهی برترست چو خورشید تابان بدو پیکرست  ۳۶۵
  برش چون بر شیر وبالاش برز زترکان ندیدم چنان دست وگرز  
  چو شمشیر هندی بچنگ آیدش زدریا واز کوه ننگ آیدش  
  چو آواز او رعد غرّنده نیست چو بازوی او تیغ برّنده نیست  
  بایران وتوران چنو مرد نیست زگردان کس اورا هم آورد نیست  
  بنام است سهراب گرد دلیر نه از دیو پیچد نه از پیل وشیر  ۳۷۰
  تو گوئی مگر بیگیان رستمست وبا گردی از تخمهٔ نیرمست  
  هجیر دلاور میانرا ببست یکی بارهٔ تیز تک بر نشست  
  بشد پیش آن ترک رزم آرای بر اسپش ندیدم فزون زآن یپای  
  که بر هم زند مژّه جنگجوی گراید زبینی سوی مغز بوی  
۵۲