این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
عنانرا بپیچید گردآفرید | سمند سرافراز بر دژ کشید | |||||
همی رفت وسهراب با او بهم | بیآمد بدرگاه دژ گژدهم | |||||
در دژ کشادند وگردآفرید | تن خسته وبسته در دژ کشید | |||||
در دژ بستند وغمگین شدند | پر از غم دل ودیده خونین شدند | ۳۳۰ | ||||
از آزار گردآفرید وهجیر | پر از درد بودند برنا وپیر | |||||
بر دختر آمد همی گژدهم | ابا نامداران وگردان بهم | |||||
بدو گفت کای نیک دل شیرزن | پر از غم بد از تو دل انجمن | |||||
که هم رزم جستی هم افسون ورنگ | نیآمد زکار تو بر دوده ننگ | |||||
سپاس از خداوند چرخ بلند | که نآمد بجانت زدشمن گزند | ۳۳۵ | ||||
بخندید بسیار گردآفرید | بباره برآمد سپه بنگرید | |||||
چو سهراب را دید بر پشت زین | بدو گفت کای شاه ترکان وچین | |||||
چرا رنجه گشتی چنین باز گرد | هم از آمدن هم زدشت نبرد | |||||
بدو گفت سهراب کای خوب چهر | بتاج وبتخت وبماه وبمهر | |||||
که این باره با خاک پست آورم | ترا ای ستمگر بدست آورم | ۳۴۰ | ||||
چو بیچاره گردی وبیجان شوی | زگفت بهرزه پشیمان شوی | |||||
پشیمانی آنگه نداردت سود | چو گردون گردان کلاهت ربود | |||||
کجا رفت پیمان که کردی پدید | چو بشنید گفتار گردآفرید | |||||
بخندید وبا او بافسوس گفت | که ترکان از ایران نیابند جفت | |||||
چنین است که روزی نبودت زمن | بدین درد غمگین مکن خویشتن | ۳۴۵ | ||||
همانا که تو خود زترکان تهی | که جز بآفرین بزرگان نهی | |||||
بدآن زور وآن بازو وکتف ویال | نیابی کس از پهلوانان همال | |||||
ولیکن چو آگاهی آید بشاه | که آورد گردی زترکان سپاه | |||||
شهنشاه ورستم بجنبد زجای | شما با تهمتن ندارید پای | |||||
نماند یکی زنده از لشکرت | ندانم چه آید زبد بر سرت | ۳۵۰ | ||||
دریغ آیدم کین چنین یال وسغت | همی از پلنگان بیآید نهفت |
۵۱