این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
سپهبد عنان اژدهارا سپرد | بخشم از جهان روشنائی ببرد | |||||
چو آمد خروشان بتنگ اندرش | بجنبید وبرداشت خود از برش | |||||
رها شد زنبد زره موی اوی | درفشان چو خورشید شد روی اوی | |||||
بدانست سهراب که او دختر است | سر موی او از در افسر است | ۳۰۵ | ||||
شکفت آمدش گفت از ایران سپاه | چنین دختر آید به آوردگاه | |||||
سواران جنگی بروز نبرد | برآرند بر چرخ گردنده گرد | |||||
زفتراک بکشاد پیچان کمند | بینداخت وآمد میانش ببند | |||||
بدو گفت از من رهائی مجوی | چرا جنگ جستی تو ای ماه روی | |||||
بیآمد بدامم بسان تو گور | زچنگم رهائی نیابی بزور | ۳۱۰ | ||||
کشادش رخ آنگاه گردآفرید | که آنرا جز این هیچ چاره ندید | |||||
بدو روی بنمود وگفت ای دلیر | میان دلیران بکردار شیر | |||||
دو لشکر نظاره برین جنگ ما | بدین گرز وشمشمیر وآهنگ ما | |||||
کنون من کشاده چنین روی وموی | سپاه از تو گردد پر از گفتگوی | |||||
که با دختری او بدشت نبرد | بدینسان بروی اندر آورد گرد | ۳۱۵ | ||||
نباید که چندی درنگ آورد | همان نامرا زیر ننگ آورد | |||||
نهانی بسازیم بهتر بود | خرد داشتن کار مهتر بود | |||||
زبهر من از هر سو آهو مخواه | میان دو صف برکشیده سپاه | |||||
کنون لشکر ودژ بفرمان تست | نباید گه آشتی جنگ جست | |||||
دژ وگنج ودژبان سراسر تراست | چو آئی چنانکت مردا وهواست | ۲۲۰ | ||||
چو رخساره بنمود سهراب را | زخوش آب بکشود عنّاب را | |||||
یکی بودستان بد در اندر بهشت | ببالای او سرو دهقان نکشت | |||||
دو چشمش گوزن ودو ابرو کمان | تو گفتی هوا بشکفد از میان | |||||
بدو گفت ازین گفته هرگز مگرد | که دیدی مرا ووزگار نبرد | |||||
بدآن بارهٔ دژ دل اندر مبند | که آن نیست برتر زچرخ بلند | ۳۲۵ | ||||
بپای آورد زخم گوپال من | همان باره را نیزه وبال من |
۵۰