این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
نبد هیچ اسپی سزاوار اوی | ببد تنگ دل آن گو نام جوی | ۱۸۵ | ||||
سرنجام گردی از آن انجمن | بیآمد بنزدیک آن پیلتن | |||||
که دارم یکی کرّهٔ از رخش نژاد | بنیرو چو شیر وبرفتن چو باد | |||||
یکی کرّه چون گود وادی سپر | بصحرا بپویه چو مرغی به پر | |||||
مزور وبرفتن بکردار هور | ندیدست کس همچنان تیز بور | |||||
ززخم سمش گاو ماهی ستوه | بجستن چون برق وبهیکل چو کوه | ۱۹۰ | ||||
بکه بر دونده بسان کلاغ | بدریا درون او بکردار ماغ | |||||
بصحرا رود همچو تیر از کمان | رسد چون سود از پی بد گمان | |||||
ببد شاد سهراب از گفت مرد | بخندید ورخساره شاداب کرد | |||||
ببردند آن جرمهٔ خوب رنگ | بنزدیک سهراب یل بی درنگ | |||||
بکردش بنیروی خود آزمون | قوی بود وشایسته آمد هیون | ۱۹۵ | ||||
نوازید ومالید وزین برنهاد | برو بر نشست آن یل نیو زاد | |||||
درآمد بزین چون که بی ستون | گرفتش یکی نیزه همچو ستون | |||||
چنین گفت سهراب با آفرین | که چون اسپم آمد بدست اینچنین | |||||
من اکنون چو باید سواری کنم | بکاؤس بر روز تاری کنم | |||||
بگفت این وآمد سوی خانه باز | همی جنگ ایرانیان کرد ساز | ۲۰۰ | ||||
زهر سو سپه شد برو انجمن | که هم با گهر بد وهم تیغ زن | |||||
به پیش نیا شد بخواهشگری | وزو خواست دستوری ویاوری | |||||
که خواهم شدن سوی ایران زمین | که بینم مر آن باب با آفرین | |||||
چو شاه سمنگان چنان دید باز | ببخشید ویرا زهر گونه ساز | |||||
زتاج وزتخت وکلاه وکمر | از اسپ واز اشتر ززر وگهر | ۲۰۵ | ||||
زخفتان کین وزساز نبرد | شکفتید از آن کودک شیر خورد | |||||
بداد ودهش دست را بر کشاد | همه ساز وآئین شاهان نهاد |
۴۵